ساموئل بکت بهعنوان یکی از شناختهشدهترین نمایشنامهنویسان سدهی گذشته، آثاری ارزشمند به ادبیات و ادبیات نمایشی اضافه کرده است که به لحاظ درونمایه بسیار تاثیرگذارند. «مطرود و دو داستان دیگر» یکی از آثار این نویسنده ایرلندیست که با مضموم زوال انسانی و پوچی نوشته شده است.
«مطرود و دو داستان دیگر» به وضعیت انسان بدبینانه است و با روحیهای طنزآمیز و گزنده به ناکامیها و رنجهای انسانی میپردازد. آثار بکت را در زمرهی عمیقترین و تجربیترین آثار قرن به حساب میآورند. «مطرود و دو داستان دیگر» دربارهی میل به انزوای بیشتر از جامعه و عدم توانایی در تحمل تنهاییست. دو انگیزه که در تضاد با یکدیگر، درون انسان را خراش داده و منجر به اقداماتی علیه خویشتن میشود.
هر دو نظر زیر از وبسایت گودریدز آورده شدهاند. علی نوروزیان در بخشی از نظر بلند خود نوشته است: «در این کتاب تصویری از جهانی خلق میشود که عاری از رحم و دلسوزی است که بالطبع اثرات جنگ جهانی دوم بر نویسنده است. انسانها با مشقت زندگی بیمعنا و نکبتبار خود را ادامه میدهند و صدای خشخش گامهای بیجانشان بر زمین طنینانداز میشود. تولد، مرگ را هم به دنبال دارد، به قول بکت در نمایش پایان بازی، پایان از همان ابتدا مشخص است؛ انگار همین زادهشدن، اشتباه انسان است. همین که به دنیا آمدی، یعنی باختی.»
محمدحسین نیز نوشته است: «با اختلاف تیرهوتارترین داستانی بود که تا حالا خواندم. اگر میخوانیدش، حواستان باشه که سه داستان کاملاً به هم مربوط هستند.»
در قسمتی از این کتاب به انزوای انسان و طردشدگیاش از اجتماع مواجه هستیم میخوانیم: «شهر را درست نمیشناختم، شهر محل تولدم و محل اولین گامهایم در این جهان، و بعد گامهای دیگرم، آنچنان پُرشمار که گمان میکردم همهی ردپاهایم گم شده، اما اشتباه میکردم. چه کم بیرون میرفتم! گهگاه پشت پنجره میرفتم، پردهها را کنار میزدم و بیرون را تماشا میکردم. اما بعد تندی برمیگشتم به کنج اتاق، به سوی تختخواب. در این هوایی که محاطم کرده بود احساس ناخوشی میکردم، احساس گمگشتگی در برابر هرجومرج چشماندازهای بیشمار. اما همچنان میدانستم در این برهه چهطور عمل کنم، در مواقعی که کاملاً ضروری بود. اما اول چشم چرخاندم به سوی آسمان، همان جا که به ما مدد میرساند، که هیچ مسیری در آن نیست، که انسان در آن آزادانه پرسه میزند، همچون در برهوت، و هیچچیز سد نگاهت نمیشود، هر جا که چشم بگردانی، مگر حدودوثغور خودِ نگاه. سرِ آخر ملالآور میشود. بچه که بودم گمان میکردم زندگی وسط دشت چه خوب است، و رفتم به خلنگزار لونِبورک. با فکر دشت رفتم به خلنگزار. خلنگزارهای نزدیکتر دیگری هم بود، اما صدایی مدام بهام میگفت، خلنگزار لونِبورک به کارت میآید.»
در ادامه نیز پرداخت به جزئیات روان آدمیزاد را در این اثر بکت میخوانیم: «راه افتادم. چهجور هم راه افتادم. گرفتگی عضلاتِ اعضاوجوارحِ تحتانی، انگار طبیعت زانو را ازم دریغ کرده بود، پاهایم را گشادگشاد در راست و چپ مسیر میگذاشتم. بالاتنه، برعکس، انگار تحتتأثیر سازوکاری تعدیلکننده، مثل آش شلهقلمکار، وحشیانه با تکانههای غیرمنتظرهی لگن خاصره حرکت میکرد. اغلب سعی کردهام که این عیوب را رفع کنم، سینهام را سفت کنم، زانوانم را منقبض کنم و با پاهایم پیشاپیش یکدیگر راه بروم، چون دستکم پنج شش عیب داشتم، اما همواره نتیجه یکی بود، یعنی تعادلم را از دست میدادم، بعد میافتادم. انسان باید بیآنکه توجه کند چه میکند راه برود، همچنان که آه میکشد، و وقتی بیآنکه توجه کنم چه میکنم راه رفتم، همانطور که شرح دادم راه رفتم، و وقتی توجه کردمْ از پس چند گام استادانه و ستودنی برآمدم و بعد افتادم. از اینرو تصمیم گرفتم خودم باشم. این طرز ایستادن نتیجهی، به نظرم، دستکم تا حدی، کژیِ خاصی است که هیچگاه نتوانستهام خودم را بهکلی ازش رها کنم و اثرش را بر من گذاشت، همانطور که انتظار میرفت، بر سالهای تأثیرپذیریام، سالهایی که شخصیت را شکل میدهد، به دورهای اشاره میکنم که، تا آنجا که چشم کار میکند، امتداد مییابد، از نخستین تلوتلوخوردنها، پشت صندلی، تا کلاس سوم، که درسم را تمام کردم. بنابراین این عادت زشت را داشتم، شلوارم را خیس میکردم، یا خراب میکردم، که کمابیش به طور منظم اوایل صبح رخ میداد، حدود ده ده و نیم، با اصرار بر اینکه روز را بگذرانم و به انتها برسانم گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فکر اینکه شلوار را عوض کنم، یا رازم را به مادرم بگویم، که خدا میداند هیچچیز نمیخواست جز اینکه کمکم کند، غیرقابلتحمل بود، نمیدانم چرا، و خودم را میکشیدم تا موقع خواب در سوزش و تعفن میان رانهای کوچکم، یا چسبیده به کفلم، ثمرهی بیاختیاریام. که این عادت محتاطانه راهرفتن از آنجا آمد، با پاهای خشک و گشادگشاد، و این گردش بیهودهی سینه، بیتردید به قصد پرت کردن حواس مردم از بوی گند، و به قصد آنکه فکر کنند سرشار از نشاط و انرژیام، هیچ دغدغهای ندارم، تا توضیحاتم را دربارهی خشکی اسافلم موجه کنم، که به رماتیسم ارثی نسبت میدادم. شوروشوق جوانیام، اگر اصلاً تا این حد شوروشوقی داشتم، بر سر این جهد و تقلا صرف شد، عبوس و ظنین شدم، کمی پیش از آنکه وقتش برسد، شیفتهی اختفا و حالت دمر. راهحلهای مذبوحانه و کودکانه، که هیچچیز را تبیین نمیکند. پس لزومی به مصلحتاندیشی نیست، هر چهقدر دلمان میخواهد دلیل و برهان بیاوریم، ابهام رفع نمیشود.»
ساموئل بکت در سال 1906 به دنیا آمد و نوشتههای بسیاری در قالبهای گوناگون دارد. نمایشنامهی «در انتظار گودو»، «دست آخر» و «آخرین نوار کراپ» از آثار مهم او در نمایشنامهنویسی است. آثار او عمیقا به وضعیت انسان بدبینانه است، او را در مکتب تئاتر «ابزورد» جز نویسندگان شاخص میدانند. بکت در خانوادهای مذهبی زندگی کرد، گسستن از مذهب یکی از تغییرات مهم زیست او بوده است. ساموئل بکت، روحیهای منزوی و زیستی در انزوا داشت، او سال 1989 در 82 سالگی در پاریس به خاک سپرده شد.