تابهحال شنیدهاید که برای حیوانات دادگاه برگزار کنند؟! این دقیقا داستان کتاب «محاکمه خوک» است. جایی که خوکی را در مسند متهم قرار داده و برایش حکم صادر میکنند. «محاکمه خوک» داستانی تمثیلی است که سیستمهای قضایی را نشانه رفته است. این کتاب را اسکار کوپ-فان، نویسنده جوان فرانسوی نگاشته است.
داستان از خوکی شروع میشود که در گردشهای خود، ناگاه وارد محوطهٔ خانهای میشود. در حیاط خانه، نوزادی در سبد حصیری مخصوص خود، ونگونگ میکند. خوک او را گاز میگیرد و خون همه جا را پر میکند و این شروع داستان است.
درست است که «محاکمه خوک» داستانی تمثیلی است؛ اما خود دادگاهی کردن حیوانات در سدههای گذشته سابقه داشته است. این کتاب با طرح محاکمه و فرایندهای آن، میکوشد که تصویری واقعی از ابهام در رسیدن به حقیقت را نمایان کند. حال این تلاشها تا چه اندازه موفق بودهاند، نیازمند خواندن کتاب و تفکر دربارهٔ آن است.
مائده دبیری در گودریدز نوشته است: «دیشب، ساعت چهارونیم صبح تمامش کردم و از شدت خشم و تنفر، از سینهام قلبم بیرون میآمد. قسمت پایانی کتاب ورای محشر بود. نوعی حس ملموس و در عین حال ناشناخته، فضای داستان را شکل داده بود. توصیفات چنان خوب بودن که واقعاً منزجر شدم. صحنههای آخر، دلم را بههم زد. حالا که به آن فکر میکنم، این کتاب یک گوشهٔ قلبم را گرفته است.
نمیتوانم این شدت خوب بودن را انکار کنم. وصف فضا، شخصیتها، تمسخرآمیز بودن اتفاقات، سبک نویسنده و اتفاقات داستان بهخوبی کنار هم قرار گرفتند و این کتاب را ساختهاند.»
در همان صفحات ابتدایی کتاب، خوک نوزاد را میکُشد و این شروع داستان است: «جلو خانهٔ کوچک سفیدی رسید. در باغ علف بلند بود و نرم. آرام دراز کشید. مدّت زیادی همینطور ماند در حالی که پلکها و پوست شکمش زیرِ اشعههای سوزان خورشید میدرخشید. هیچکس او را از آنجا نراند.
کمکم آرام شد. در نتیجه رگهای بسیار برجستهاش زیر پوست آرامش خزیدن گرفت. لحظهای خوابش برد. بعد خستگیاش که کامل دررفت، گردش به دور ملک را از سر گرفت. زنی درون خانه آواز میخواند؛ نغمهٔ دلانگیزِ آن آدمهایی که گرم کار سوت میزنند. هیچ هیبتی دیده نمیشد. گردشش را ادامه داد.
آن پایین جلوِ در توی سبد حصیری حمل نوزاد، شیرخوارهای در سایه ونگونگ میکرد. نزدیک شد. هرگز بچّهای چنین کمسنوسال را از فاصلهای چنین نزدیک ندیده بود. گونههای صورتی و دستهای برهنه و تپلش را تماشا کرد. نگاهشان درهم گره خورد. در دوردست صدای جیغ چند پرنده شنیده میشد. بهنظر میرسید زمان معلق شده است.
روی سبد حصیری خم شد، اول پوست را بو کرد که عطر صابون و روغن میداد، بعد محکم گونه و شانه را گاز گرفت.»
در بخشی دیگر از کتاب، واکنش مادر خانواده به مرگ نوزادش را میخوانیم: «در این مدت زنش در تکاپو بود؛ بچّهها، خوراک، کهنهٔ بچّه. خوب هم بود که بر همهچیز تسلط داشته باشد. قاطعانه تصمیم میگرفت.
تصوّر میکردند چاق و درشت است امّا زنی ظریف بود؛ زمختیای در وجنات و حرکاتش دیده میشد که آن را به کل جسمش نسبت میدادند. اغلب با موهایش ور میرفت، موها را دور انگشتانش میچرخاند و طرهای را بین لب و منخرینش میلغزاند. به از خودگذشتگیاش میبالید و تکرار میکرد: «من زنِ در سایه هستم.»
آن شب بیسروصدا شام خوردند.
بعداً وقتی شوهر و دختر خوابیدند، زن فروریخت. ریگی راه تنفسش را بست. پسرش تا همیشه رفته بود و بقیه استراحت میکردند. چطور میتوانست اشک بریزد. جلو بخاری آشپزخانه نشسته ماند، در حالی که بر اثر رنج تا شده بود و فقدان درهمش شکسته بود.
وقتی بخاری خاموش شد، وقتی حتی بهنظر میرسید باد ساکت شده است، مادر از جایش بلند شد. سرپا واقعیت خشنتر هم بود. احساس کرد پیشانیاش چینچین شده و گوشهایش داغ. آرام تا اتاق دخترش پیش رفت. دخترک خواب بود، با ماهیچههای لَخت، آنطور که فقط از بچّهها برمیآید. مادر پای تخت او خم شد. با چشم سرخ و تنی منقبض موهای دخترک را کشید و تا آنجا که میتوانست بلند نعره کشید: «برادرت مُردهِ برادرت مُرده!»»
اسکار کوپ-فان (Oscar Coop-Phane) نویسنده و رماننویس فرانسوی است. او متولد سال 1988 است و با اولین رمان خود با نام «هتل زنیت» که در سال 2012 منتشر کرد، در دنیای ادبیات فرانسه به رسمیت شناخته شد. مرد جوانی که بهعنوان کارمند شبانه در هتلی کار میکند و به زندگی و تجربیات خود میپردازد.
نویسندگی کوپ-فین اغلب با سبک دروننگر و متفکرانهاش مشخص میشود و افکار و احساسات درونی شخصیتهایش را بررسی میکند. آثار او را به دلیل ویژگیهای ادبی و تواناییاش در کاوش پیچیدگیهای ذات انسان، ستایش کردهاند.
از اسکار کوپ-فان تا این زمان که آخرین روزهای شهریورماه ۱۴۰۲ است، تنها کتاب «محاکمه خوک» که در بالا معرفی آن را خواندید، به فارسی ترجمه و منتشر شده است.