روایت است که فلوبر در زمان نوشتن این رمان ریزبینی خاصی داشته و روزانه چند خط مینوشت و هر آن¬چه را بر کاغذ میآورد با صدای بلند برای خود میخواند تا وزن و آهنگ واژگان را بررسی کند. شخصیت اصلیِ این رمانِ عاشقانه و غمانگیز، دختری روستایی به نام اِما بوواری است که برای اشتیاق و خواستههای خود تابوشکنیهایی انجام داده و رفتاری متمایز با فضای سنتی آن دوران فرانسه از خود بروز میدهد. فلوبر با اِما به شدت همذاتپنداری میکرده و در نامهای اذعان کرده که حتی هنگام نوشتن صحنهی سم خوردن او، مزهی آرسنیک را در دهان خود احساس کرده است.
امیل زولا، یکی از بزرگترین نویسندگان قرن نوزدهم در رابطه با این اثر عنوان کرده: «کتابهایی که ما مینویسیم و به نظرمان واقعی میآیند در مقایسه با اثر فلوبر کارهایی سطحی و احساساتیاند و به درد تماشاخانه میخورند.»
سندرا - از خواننگان کتاب - در سایت «گودریدز» نوشته است: «نوشتههای فلوبر مرا مسحور کرد. یک سبک زبانی با کیفیت بالا، با استفاده از اصطلاحات زیبا، که هرگز من را خسته نکرد. چگونه میتوان هماهنگی و تعادل برخی از صفحات فراموشنشدنی ادبیات، مانند صحنهی کالسکه مشهور را ایجاد کرد؟ من خواندهام که فلوبر همیشه دارای سبک است و دغدغهای مداوم برای کمال دارد که این دقت و توجه به کلمات، در صفحات رمان ظاهر میشود. تجزیهوتحلیل روانشناختی شخصیتها فوقالعاده است، اما آنچه بیش از هر چیز برجسته است، آنقدر شخصیتها خوب توصیف شدهاند که میتوانید خود را در آنجا در حال گلدوزی یا قدم زدن در باغ احساس کنید.»
نظر الیا طالبی در رابطه با کتاب چنین است: ««مادام بوواری» در سنت غرب نوشته شده است، سنتی که در قرون وسطا عشقنامهها یا هوسنامههایی نوشته شده است و در آنها قهرمانان در راه عشق و برای عشق هر کاری میکنند. در این سنت و با این پیشفرض از عشق، در قرن نوزدهم فلوبر اقدام به نوشتن رمان متفاوت مادام بوواری میکند. رمانی که باعث میشود دیگر بعد از آن نتوان آنقدر خوشبینانه، آنقدر نجاتبخش، آنقدر مقدسمآب از عشق نوشت. فلوبر در کتاب «مادام بوواری» نجاتبخش بودنِ عشق را رد میکند و در جایجای کتاب در آن لحظاتی که اِما معشوقههایش را با قهرمانان عشقنامههایی که خوانده است مقایسه میکند، پوزخند میزند به این باور غلط دربارهی عشق. فلوبر در این کتاب از دشواریهای زن بودن مینویسد. از زن بودن در دورهای که زنها برای درک و شناخت خود باید از دریچهی مردها به خود نگاه کنند. و اِما هر بار که برای شناخت خودش به سراغ مردی میرود شکست میخورد. چیز دیگری که در این کتاب برای من خیلی پررنگ بود، بورژوازی بود. اما هیچگاه از شرایطش راضی نبود، او هیچگاه از چیزهای کوچکی که داشت لذت نمیبرد. حتی زمانی که با لئون بود و به گمان خودش به عشق نزدیک شده بود باز هم اتاق هتل برایش مهمتر از لئون بودن با او بود. او حتی در اوج بدهی هم پرده نو میخرید و قالیچه خانه را عوض میکرد و میخواست با این تجملات خودش را راضی کند. این امر در دورهی ما نیز ادامه دارد، تجملاتی که برای رهایی از اضطراب درونی به سراغ آنها میرویم و ناکام میمانیم.»
نظر علی شفیق - از خوانندگان کتاب - را میخوانیم: «توضیح و تفسیر این کتاب اصلاً کار آسانی نیست نمیشود در برابر کتاب فلوبر ایستاد و نقد کرد گرچه نقد برای هر اثری چه ضعیف و چه قوی صورت میگیرد. کتاب روایتی روان و زلال دارد؛ ساختمان آن چه در سیر حوادث و چه در شخصیتپردازیها بسیار منسجم و محکم است و باور رویدادها و قهرمانهای داستان بهراحتی امکانپذیر میباشد. حوادث به همان نظم و پیوستگیای پیش میرود که ویرجینیا وولف به آن معتقد است و آن را پایه و اساس رمان میداند؛ داستان آنقدر زنده است که بهوضوح تپش آن را احساس میکنیم. هیچ شخصیتی بر خلاف روال عادی، حتی ذرهای از مسیر تعیین شدهی نویسنده پا کج نمیگذارد و پلکی بر هم نمیزند و در عینحال که کنترل شده به نظر میآید بسیار آزاد و طبیعی است.
همه چیز کتاب خوب وعالی است و در حد کمال و این کمال حاصل این است که نویسنده نه در هیچ چیز سهل گرفته و نه بیشازحد در چیزی اغراق و زیادهروی کرده است. درواقع رمز ماندگاری «مادام بواری» در میانهروی آن است؛ میانهرویای توأم با اعتدال و دقتی که شایستهی تحسین است. در این اثر نه از اعمال اغراقآمیز قهرمانی خبریست و نه از ظاهرسازیهای گاهاً ابلهانه که آدمی را به هنگام خواندن به ستوه میآورد. شخصیتهای خوب نه آنقدر خوب هستند که باورشان مشکل باشد و شخصیتهای منفی نیز نه آنقدر بد و شرور که غیرمنطقی به نظر برسند؛ وقتی کتاب را میخوانید با خود میگویید: واقعی است… واقعی.»
گوستاو فلوبر در سال 1821 در فرانسه دیده به جهان گشود. او در همان سنین کودکی، نویسندگی را آغاز کرد. فلوبر در پایتخت به تحصیل در رشتهی حقوق پرداخت. او در پاریس دوستان اندکی داشت که یکی از آنها، ویکتور هوگو بود. او در سال 1846 و پس از تجربهی یک حملهی صرع، پاریس را ترک گفت و مطالعهی حقوق را رها کرد. فلوبر ازدواج نکرد و مخالف سرسخت بچهدار شدن بود و در اغلب زندگیاش از بیماریهای مقاربتی رنج میبرد. او سرانجام در سال 1880 و در 58 سالگی درگذشت.
گوستاو فلوبر الهامبخش نویسندگان بیشماری همچون امیل زولا، آلفونس دوده و گیدو موپاسان بوده است و در شکلگیری آثار بینظیر آنان، تأثیر فراوانی داشته است. از میان کتابهای متعدد وی میتوان به «سفری به دوزخ»، «خاطرات یک دیوانه»، «نامههایی به شهرداری روآن» و «بووار و پکوشه» را نام برد.