کتاب «استالین»، زندگینامه کاملی از ژوزف استالین، رهبر شوروی است که زندگی او را از کودکی تا مرگ شرح میدهد. این کتاب را ادوارد رادزینسکی نوشته است. کتاب «استالین» با دیگر زندگینامههای دیگری که تا به حال در مورد استالین نوشته شده است یک فرق اساسی دارد و آن واقعیتها است.
نویسنده در این کتاب به سراغ محرمانهترین اسناد بایگانی روسیه رفته و توانسته از این اسناد، اطلاعات بسیار زیاد و موثقی را به دست آورد و در کتابش استفاده کند.
در این کتاب ما بیشتر از اینکه شخصیت استالین برایمان نمایش داده شود، با توصیف زمانهای روبرو هستیم که دیگر گذشته و از یاد رفته است. در این کتاب معمای یکی از خونسردترین رهبران، مردی که در جستوجویش به دنبال قدرت مطلق هیچچیز برایش مقدس نبود و شاید بزرگترین قاتل جمعی در تاریخ غرب بود حل میشود.
علیرضا در مورد این کتاب، نظرش را اینگونه بیان میکند: «کتاب جالبی است و در آن، زندگی بزرگترین مرد واقعبین جهان و تاکتیکهای جالب اون در رسیدن به قدرت بررسی میشود و همچنین پایان جالب این دیکتاتور که شاید به اندازه هیتلر معروف نبود اما بسیار هوشمند و با سیاست بود.»
ستاره در سایت فیدیبو در مورد این کتاب میگوید: «نسخه چاپی این کتاب رو خواندم. به همه دوستداران تاریخ معاصر و سیاست توصیهاش میکنم. بدون شک یکی از کارهای بسیار ارزشمنده که برشی از تاریخ معاصر و زندگی تاریک و رازآلود یکی از مخوفترین دیکتاتورهای هم عصر ما رو بر خواننده کتاب عرضه میکنه.»
پاراگرافی از کتاب را در زیر میخوانیم: «او پس از انقلاب، مادرش را، رختشوی و کلفت پیشین را در کاخ والی قفقاز اسکان داد. ولی او فقط یک اتاق بسیار کوچک، شبیه به اتاق آلونک خودشان را اشغال کرد و با دوستانش در آنجا به سر میبرد. پیرزنهایی به همان شکل، تنها، در لباسهایی سیاه شبیه به کلاغ. او نامههای کوتاه به مادرش مینوشت. همسرش بعدها گفت که او از مرقومههای شخصی دورودراز نفرت داشت.»
پاراگراف ابتدایی کتاب استالین اینگونه آغاز میشود: «در زیر آسمان سال ۱۸۷۸، در پسزمینهی کوههای دوردست، گوری در خواب است، شهرک کوچکی که ایوسیف جوگاشویلی یا سوسو ــ آنطور که مادر به گرجی پسرش را صدا میزد ــ در آنجا به دنیا آمد. گورکی که در اواخر سده نوزدهم قفقاز را زیر پا میگذاشت، گوری را چنین توصیف میکند: «شهرک واقع در مصب رود کورا چندان بزرگ نیست و به روستایی آبرومند میماند. در وسط آن تپهی بلندی واقع شده است و روی تپه یک دژ. همهچیز رنگی از نوعی دستنخوردگی وحشی دارد: آسمان سوزان فراز شهر، آبهای خروشان و پرهیاهوی کورا، کوههای نهچندان دور، شهری که در غارهای آنها واقع شده، و کمی دورتر قلههای رشتهکوه اصلی که از برفهای آبنشدنی پوشیده شدهاند...»
در پاراگرافی دیگر از کتاب میخوانیم: « کمی به تأمل در خود نشست: ۳۷ ساله بود و عمرش دیگر به سراشیبی افتاده بود. و چه جایگاهی داشت؟ عضو کمیتهی حزبی متشکل از یک مشت پرچانه، که اکثریتشان در زندان به سر میبرند و بقیه در آنسوی مرز به یکدیگر بد و بیراه میگویند. زندگی موفقی نبوده است! حالا او روزهای متمادی دراز میکشد و به دیوار مینگرد. اتاق را تمیز نمیکند و ظرف غذایش را نمیشوید. اسویردلوف که با او همخانه بود، حکایت میکرد که کبا، بشقاب پسماندهی غذایش را کف اتاق میگذاشت و تماشا میکرد که چگونه سگ میآید و بشقاب او را میلیسد. اسویردلوف فقط وقتی توانست نفس راحتی بکشد که او را به خانهی دیگری منتقل کردند.»
ادوارد استانیسلاوُویچ رادزینسکی، ادیب و مورخ روس، در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۶ در مسکو به دنیا آمد. پدرش، استانیسلاف رادزینسکی، نیز نمایشنامهنویس بود. ادوارد در پژوهشگاه تاریخ و اسناد مسکو درس خواند، ولی تا پیش از دوره پروسترویکا و فروپاشی اتحاد شوروی فعالیتهایش بیشتر جنبه ادبی داشت تا تاریخی. شهرت رادزینسکی در دهههای ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ مدیون نمایشنامههای او بود.
نخستین نمایشنامهاش که با استقبال گسترده روبهرو شد، ۱۰۴ صفحه درباره عشق (۱۹۶۴) نام داشت. نمایشنامههای بعدی او، از جمله گفتوگوهایی با سقراط (۱۹۷۳)، تئاتر زمانهی نرون و سنکا (۱۹۸۲)، صحنههای ورزشی سال ۱۹۸۱ (۱۹۸۶)، دکامرون ما (۱۹۸۸) و جلاد: گفتوگوهایی در مسیر گیوتین (۲۰۰۷)، نیز در میان تماشاچیان و منتقدان محبوبیت فراوان یافتند.