«پرندگان میروند در پرو بمیرند» مجموعه داستان کوتاه تاثیرگذاریست که رومن گاری، نویسندهی مطرح فرانسوی نوشته است. او در سال 1968 نیز فیلمی از این اثر خویش ساخت.
این اثر رومن گاری شامل پنج داستان کوتاه است به نامهای «پرندگان می روند در پرو میمیرند»، «بشردوست»، «ملالی نیست جز دوری شما»، «همشهری کبوتر» و «کهن ترین داستان جهان» است که در نسخهی پیش از انقلاب تعداد یازده داستان در این مجموعه بیرون آمده بودند. نام این کتاب بر اساس داستانیست که صاحب کافهای که زندگی پرملالی دارد شاهد بال زدن پرندگان به ساحلیست که برای مردن بدانجا آمدهاند.
عموم علاقهمندان این اثر آن را تحسین کردهاند و به مفاهیم عمیقی که در بطن داستانها حضور دارد اشاره کردهاند، یکی از خوانندگان این کتاب نوشته است: «این مجموعه کمحجم و جمع و جور رومن گاری را دوست دارم. فکر کنم بیش از هر کتابیش این را دوست داشته باشم و یک نکته جالب
کم پیش میآید اسم یک کتاب اینقدر من را جذب کند. اصلا انگار این اسم برای فارسی انتخاب شده من را یاد مهاجرت بزرگ پروانه های مونارک می اندازد که می روند در مکزیک بمیرند.»
دیگر خوانندگان این کتاب که علاقمند به آثار گاری بودهاند نیز تحت تاثیر این داستانها قرار گرفتهاند، یکی از آنها نوشته است: «درونمایهی بنیادی پنج داستان این مجموعه سرخوردگی و یأسزدگی پس از جنگ جهانی دوم است. همگی هم با روایتی ساده و خطی و زاویهی دید دانای کل روایت میشود. جز داستان نخست که بیش از دیگر داستانها توصیف و شخصیتپردازی و گفتوگو در آن مشهود است، باقی داستانها حالتی شعارزده دارند و از شرحوبسط داستانی چندان در آنها خبری نیست.
بااینهمه، نمیتوان طنز تلخ و تلنگرزنندهای را که در داستانهای «بشردوست» و «همشهری کبوتر» و «کهنترین داستان جهان» است، نادیده گرفت و در زیبایی و گیراییِ دستکم پیام و محتوای داستانها تردید کرد. با تمام این اوصاف، من درخشانترین داستان این کتاب را همان داستان نخست میدانم که عنوان کتاب برگرفته از آن است. این داستان با فضاسازیهای قوی و توصیفهای پرمایه، زندگی پرملال صاحبکافهای را بهنمایش میگذارد که گمان میرود تنهایی عمیقش برطرفشدنی است؛ اما کمی که میگذرد، این خیالِ واهی، مثل پرندگانی که برای جانسپردن به حوالی آن کافهی ساحلی میآیند، جان میسپارد و او دوباره با تنهایی چارهناپذیرش وانهاده میشود. »
نثر رومن گاری گزندگی ویژهای دارد، از شاعرانگی دور نیست و توصیف تصاویری که خلق کرده است بسیار گیراست. در بخشی از کتاب میخوانیم:
«پلکانی متحرک میآمد پایین سمتِ ساحل؛ از وقتی دو دزد از زندان لیما فرار کرده و توی خواب با ضربههای بطری از پا درش آورده بودند و صبح لاشهی لایعقلشان را گوشهی بار پیدا کرده بود، هر شب پل را بالا میکشید. آرنجش را تکیه داد به نردهها و همانطور که داشت پرندههای افتاده روی شن را نگاه میکرد، سیگار اولش را کشید. چندتاشان هنوز بالبال میزدند. هرگز کسی نتوانسته بود برایش توضیح دهد چرا جزیرههای وسط دریا را ول میکنند که بیایند توی این ساحل تا در ده کیلوتری شمال لیما جان بدهند: هیچوقت نشده بود بروند سمتِ شمال یا جنوبِ اینجا، صاف میآمدند روی این باریکهساحلِ شنی که طولش دقیق سه کیلومتر میشد.
شاید مکان مقدسشان بود، مثل بنارسِ هند که مؤمنان میروند آنجا تا جانشان را هدیه کنند: میآمدند تا لاشهشان را بیندازند اینجا، قبل از آنکه جان از تنشان بیرون رود. شاید هم قضیه سادهتر از اینها بود؛ پرندگان راستِ سینهشان را میگرفتند و از جزیرههای گوانو که پُر بود از صخرههای سرد و عور پرواز میکردند تا وقتی خونشان شروع میکند به ماسیدن و تهمانده جانی میماند برای پشتسر گذاشتنِ دریا، برسند به ماسههای گرمونرم. باید تن داد به اینکه همیشه یک توجیه علمی میزنند تنگِ همهچیز. اینجور موقعها میشود پناه برد به شعروشاعری، به رفاقت با اقیانوس، گوش سپردن به صداش، ایمان آوردن به رازورمزهای طبیعت.»
مفاهیم روزمرهی دیگری که رومن گاری در اثرش آورده، خواننده را با خود همراه میکند:
«درست است، من به همین بیقیدی احتیاج داشتم. همهی آنهایی که مرا میشناسند، خبر دارند از ارزشی که برای این خصوصیت اخلاقی قایلم. اولین یا شاید تنها چیزی که از دوستانم انتظار دارم، همین است. اصلاً یکی از آرزوهام این بود که حس کنم دوروبَرم پُر است از آدمهای ساده و مهربان، با دلی که از بیخوبُن ناتوان باشد از راه دادنِ هر نوع چرکی حسابوکتاب، کسانی که بتوانم هر چه دلم میخواهد ازشان تقاضا کنم و در عوض رفاقتِ خودم را بریزم پاشان، بدون ترس از روزی که دلایل و انگیزههای پیشپاافتادهی مالی روابطمان را تیرهوتار کنند.»
رومن گاری 66 سال زندگی کرد، او در فرانسه حقوق خواند، سپس خلبانی را آموزش دید، در ارتش فرانسه حضور داشت و با نازیها نیز جنگید. او پس از جنگ به عنوان دیپلمات فعالیت کرد. رومن گاری در آثارش از زندگی شخصی خویش بسیار الهام گرفته و سرگذشت زندگیاش با جین سیبرگ را نیز نوشته است. از آثار او میتوان به «زندگی در پیش رو» و «خداحافظ گریگوپر» اشاره کرد. او سر آخر در دوم دسامبر 1980، با شلیگ گلولهای به زندگی خود پایان داد.