ویرژینی گریمالدی در این اثر داستانی خود «فقط لحظههای دلپذیر ماندگارند» به سراغ مفهوم مادرانگی رفته است، زندگی مادری که خودش را وقف فرزندانش کرده و سپس با رشد فرزند و استقلالش فقدانی مهیب را در زندگی خویش احساس میکند. «فقط لحظههای دلپذیر ماندگارند» داستانی عمیق، دربارهی مادران و مادرانگی است.
این داستان که روایتگر زندگی دو زن است، روایتی خطی ندارد و با مرور گذشته و حال به شرح زندگی این دو زن پرداخته است، نثری بسیار ساده و روان، که به شکلی صمیمی لحظاتی از احساسات مادرانه را با خواننده درمیان میگذارد.
زنی پنجاه ساله که از همسرش جدا شده و اکنون فرزند بزرگش مسیر زندگی مستقل خویش را آغاز کرده است، تنهایی این زن ورنجهای غالبی که در زندگی او شکل میگیرد، از مادرانگی تصویری شکست ناپذیر میسازد.
در ادبیات به نقش مادری بسیار پرداخته شده است، نقشی که زندگی زنان را به طور کل تغییر داده و مهر و محبتی که به صورت نمادین نیز میتوان از آن یاد کرد، در بخشی از این اثر چنین میخوانیم: «امروز به دنیا میآیی؛ اما من آماده نیستم. برای انجام یک آزمایش ساده آمده بودم. دکتر مَلوآ لبخند میزد. لباسم را در آوردم؛ دراز کشیدم؛ پاهایم را در رکابها گذاشتم و مانند دفعات پیش ناراحتیام را در پس واژهها پنهان کردم. همیشه خودم سر صحبت را باز میکنم. از پیش موضوعی را که میخواهم هنگام نزدیکشدنِ پزشک به اندام خصوصیام مطرح کنم، انتخاب میکنم. موضوع باید به قدر کافی درخور توجه باشد تا بتواند مرا از این وضعیت دشوار رهایی بخشد، از سویی بهتر است بیشازحد هم جالب نباشد؛ چراکه ممکن است تمرکز دکتر را بر هم بزند. موضوع امروز گرمای طاقتفرسای اواسط سپتامبر بود: «دکتر متوجه این گرما شدهاید، انگار در ماه ژوئیهایم، اصلاً نمیشود تحملش کرد، هرچه بگویم باز هم کم گفتم، من با بیست کیلو اضافهوزن، احساس میکنم که توی زیربغل یک آدم زندگی میکنم، همهچیز توی این گرما دشوارتر شده. امروز صبح ده دقیقه طول کشید تا از رختخوابم بیرون بیایم، شبیه لاکپشتی شده بودم که به پشت افتاده. دیگر طاقت ندارم، کاش سرما از راه برسد، درست است که از درآوردن جورابشلواری وحشت دارم؛ ولی دستکم در سرما هر حرکتی به بهای ریختن سه لیتر عرق تمام نمیشود. دیگر بس است، دیگر یک تابستان سرخپوستی نیست، بلکه تابستانی است به درازای عمر ژَن کالمان.»
منتقدین مطالعهی این اثر را به تمامی زنان و مادران پیشنهاد دادهاند، در جایی دیگر از این کتاب میخوانیم: «وقتی مرا به اتاق عمل میآوردند همهی آن گزارشات تلویزیونی را که دربارهیزایمان زودرس بود و من سرسری از کنارشان گذشته بودم، در ذهن مرور کردم. شانس زندهماندن نوزادی که هفتماهه بهدنیا میآید چقدر است؟ خطرات و پیامدهایش چیست؟ شهامت پرسیدن نداشتم. به سقف خیره مانده بودم. 9 نفر مسئول رسیدگی به ما هستند. پدرت در راه است. امیدوارم پیش از آنکه به دنیا بیایی، برسد. خانم ماما برایم توضیح میدهد که چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؛ صدای دلنشینی دارد؛ از همان صداهایی که مصیبت را اعلام میکنند؛ حرفهایش را میشنوم اما گوش نمیکنم؛ چشمبهراهِ پدرت، به در خیره ماندهام؛ متخصص بیهوشی کمرم را سوراخ میکند؛ دندانهایم را به هم میفشارم؛ آنها مکان را آماده میکنند؛ بغضم را فرومیخورم؛ نباید ترسِ مرا حس کنی؛ به در لعنتی زل زدهام؛ بازوانم را به شکل صلیب میگذارند؛ نجواکنان به تو میگویم همهچیز درست میشود؛ در باز میشود؛ پدرت اینجاست. تو هم اینجایی»
در قسمتی دیگر از «فقط لحظههای دلپذیر ماندگارند» در ستایش مادرانگی چنین میخوانیم:
«ساعت پنج صبح درحالیکه تازه به خواب رفته بودم، از صدای شکستن ظرف پریدم و بیدار شدم. مطمئن بودم که گربه را درحال بالارفتن از کابینتها خواهم یافت، پس وقتم را با لباسپوشیدن تلف نکردم و بهسوی آشپزخانه روانه شدم. فکرش را بکن چه حالی داشتم وقتی با پدربزرگت مواجه شدم، پیژامه به تن داشت و درگیر جمعکردن قطعات شکستۀ بشقاب بود. بهجای آنکه خود را با پرده دار بزنم، آن را به دور خود پیچیدم. زیرلب توضیحاتی میداد؛ گویا کمی گرسنهاش شده بود.کاملاً از یاد برده بودم که آنها در خانه حضور دارند. ذهنم نمیخواهد بپذیرد که آنها در خانۀ ما هستند. دیروز عصر وقتی رسیدیم، خانه از تمیزی برق میزد و غذای خوشمزه انتظارمان را میکشید. اگرچه دلم میخواست هر کاری بکنم جز حرفزدن با خانوادۀ شوهر، از آنها تشکر کردم. اینکه برای بازگشتمان چنین غافلگیریای را ترتیب داده بودند، لطفشان را نشان میداد.»
ویرژینی گریمالدی در 1977 در فرانسه به دنیا آمد، او نویسندگی را از زمانی که هنوز کودک بود جدی گرفت و رمان نوشتن را آغاز کرد. از او کتابهایی با عناوین «هنوز هر چیزی ممکن است»، «دوباره ستارهها را روشن کنیم» و «خانه تاماریس» به فارسی ترجمه شدهاند.