فرشته، مخاطب کتاب از ایران، نظر خود را اینگونه بیان کرده است: «داستانی گیرا و پرکشش دارد. به همان اندازه که هولانگیز و تاریک بوده، از لحاظ روحی نیز بهشدت درگیرکننده است. فضای مالیخولیایی داستان که از روانپریش شدن راوی به دلیل شدت مصائب و بدبختیهایش نشات میگیرد، کمتر اجازهی تفکیک واقعیت و وهم، حقیقت و خیال، صحنههای واقعی و ساختههای ذهن فرنسی را به خواننده میدهد. فضاسازی داستان عالی از آب در آمده است. حین خواندن این کتاب، مدام احساس میکردم که دو دست از نوشتهها بیرون آمده است و من را با خود به همان شهر کوچک محل زندگی فرنسی، به همان خانه، به همان دارالتادیب، به همان کشتارگاه و به همان خیابانها و مغازهها بردهاند. ادامهی داستان را نمیتوان حدس زد. انتظار وقوع مورد خاصی را نداشتم و همزمان احتمال رخداد هزار اتفاق را میدادم. هرچیزی ممکن بود در صفحهی بعد اتفاق بیفتد. این به نظرم یکی از نکات خیلی خاص و یکتای کتاب بود و تاکنون، حداقل من، جای دیگری با این نکته برخورد نکرده بودم. این میزان از غیرقابلپیشبینی بودن برای من بسیار تازه بود.»
«رمانی خیرهکننده که ما را به دل دهکدهای در ایرلند در سالهای 1960 میلادی میبرد. اهالی این دهکده همگی خوش و خرم هستند و فرنسی هم در این فضای آرام، از کودکی خود لذت میبرد. اما در بخش دوم حوادث تلخی رخ میدهد و سرنوشت شخصیت اصلی کتاب تغییر میکند و به این شکل فضای کتاب، تلخ، تاریک و خشن میشود. فرنسی من را به یاد چارلز منسون، قاتل مشهور آمریکایی، میاندازد. خواندن این کتاب را بهشدت به همه توصیه میکنم.» این نظر راب توئینم، یکی از خوانندگان کتاب از بریتانیا، دربارهی رمان «شاگرد قصاب» بود.
یکی از مخاطبان فارسیزبان کتاب در وبسایت گودریدز چنین نظری داده است: «بسیار داستان عجیبی دارد. آغاز رمان، مخاطب را جذب خود میکند. درحالی که فلشبک میزند و جریان را تعریف میکند، گهگاهی هم از زمان حال به شکلی ظریف و نکتهسنج حقایق را بازگو میکند. از زبان طنز کتاب لذت میبرم؛ چراکه یک طنز تلخ و دردناک را در این رمان شاهد هستیم. «شاگرد قصاب» کاملا سیاه، تاریک و روانپریشانه است. این کتاب دربارهی نحوهی شکلگیری یک شخصیت روانپریش با ذهنی بیمار و نگاهی خلاق و جنونوار است. پیمان خاکسار عزیز نثر بسیار تمیز و شفافی برای ترجمه انتخاب کرده و توانسته است که دیوانگی شخصیت را نشان دهد. برای توصیف بسیاری از کرکترها، تمثیلهای بامزه و خلاقانهای بهکار میبرد. راوی داستان هم بعضی مواقع، واقعا غیرقابلاعتماد است. نمیتوان فهمید که او کجا خیالپردازی کرده و کجا واقعیت را گفته است.»
به این قسمت از کتاب توجه کنید که راوی داستان از تجربهی خودکشی مادرش میگوید: «گفتم مامان احتمالا طبقه ی بالاست و سوت زدم و سکه را در دستم چرخاندم و فکری بودم بالاخره شکلات بخرم یا تافی. بعد صدای تلقتلق به گوشم خورد و فکر کردم بهتر است از پنجره بروم تو تا ببینم چه خبر است. گفتم شاید گراوس آرمسترانگ یا یکی دیگر دوباره آمده سوسیس بدزدد ولی وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم مادرم گوشهای ایستاده و یک صندلی چپه هم روی میز است. گفتم صندلی آن بالا چه کار میکند، یک تکه سیم که مال بابا بود آن بالا از سقف تاب میخورد ولی نگفت آن بالا چه کار میکند فقط ایستاده بود و با ناخنش ور میرفت و هی دهنش را باز میکرد که چیزی بگویید ولی چیزی نمیگفت.»
در ابتدای کتاب، مترجم دربارهی سبک نوشتاری نویسنده و نحوهی ترجمهی رمان گفته است که آن را با یکدیگر میخوانیم: «مککیب در «شاگرد قصاب» حداقل استفاده را از نشانههای سجاوندی کرده است. کتاب به هیچ عنوان علامت نقل قول ندارد و خیلی جاها متن و گفتوگو بدون فاصله آمده است. زبان انگلیسی این ظرفیت را داراست که در آن متنی اینچنین را نوشت و نتیجه هم قابل خواندن باشد، ولی فارسی اینگونه نیست. برای همین بعضی جاها از ویرگول استفاده کردم تا جملههای درهم و بعضا طولانی کتاب خواننده را نیازارد.» او در ادامه توصیهای به مخاطب کتاب کرده است: «یک توصیه برای شما خواننده عزیز دارم؛ قبل از شروع یا اوایل کتاب، آهنگ «شاگرد قصاب» یا همان «The Butcher Boy» را گوش کنید... عنوان کتاب از این ترانه گرفته شده است.»
این بخش از کتاب را بخوانید که توصیف زیبایی دربارهی آهنگ «شاگرد قصاب» است: «مادرم گفت ببین ببین چی برات خریدهام، گفت یه صفحه برات خریدهام بهترین صفحهی دنیا. شرط میبندم به عمرت صفحهای به این خوبی نشنیدهای. گفتم اسمش چیه مامان گفت اسمش هست شاگرد قصاب، بیا باهم برقصیم. صفحه را گذاشت توی گرامافون و راهش انداخت. هو کشیدیم و دور اتاق چرخیدیم، مامان شعرش را بلد بود. هرچی بیشتر میخواند صورتش قرمزتر میشد.»