«قدرت و جلال» از جمله مهمترین و عمیقترین رمانهای نوشته شده به دست «گراهام گرین» است که برای نخستینبار، در سال 1940 منتشر شد. گرین خود به این اعتراف کرده بود که رمانهای او به دو دستۀ (سرگرمکننده) و (رمان) تقسیم میشدند؛ که فقط آثار دستۀ دوم را لایق نام رمان واقعی میدانست. او «قدرت و جلال» را در کنار رمانی مانند «جانِ کلام»، در دستهبندی دوم جای داده بود.
«قدرت و جلال» روایتی است عمیقا مذهبی، انتقادی و ریشخندگونه؛ حتی عنوان کتاب نیز طعنه است بر یکی از سرودهای نیایش مسیحی که در آن از این ترکیب استفاده میشود. «قدرت و جلال» ماجرای کشیشی است مکزیکی، گمنام و دائم الخمر که گویا خیلی بویی از آداب مسیحیت و کلیسا نبرده است! این کشیش بزدل و سست ایمان، که یک بچۀ نامشروع نیز دارد، همواره در حال فرار از دست ماموران است؛ اما خیلی چیزهای دیگر نیز در تعقیب او هستند و بزرگترین عذاب و دنبالکنندۀ کشیش، خود اوست که نه بیایمان است و نه باایمان. «قدرت و جلال» سفری است موشکافانه در دنیای مسیحیت و فلسفهی مقولاتی همچون «وجود خود».
نظرات برخی از معتبرترین نشریهها و منتقدان خارجی دربارۀ کتاب «قدرت و جلال» و نویسندهاش، بدین صورت است: -« آقای گرین قدرت خارقالعادۀ در داستانپردازی، رواییگری و ایجاد حس تعلیق دارد... این کتاب اثری است که به طور پیوسته هم در زمان و فضا و هم در میان احساسات انسانی مختلف، در حال حرکت است.» از مجلۀ تایمز-لندن
-«یک داستانگوی درجه یک! گرین استعداد عجیبی در خلق «رنگ» در داستانش، ایجاد درامهای تاثیرگذار، نگارش دیالوگهای بینظیر و پایانبندی خوب دارد.» از مجلۀ نیویورک تایمز
-«گراهام گرین تنها عضو طبقهای از نویسندگان قرار دارد که خودش آن را ابداع کرده است... او بهترین راوی انسان آگاه و مضطرب قرن بیستمی است.» از سوی «ویلیام گلدینگ»
یکی از نظرات جامع و جالب کاربران سایت گودریدز را نیز با هم بخوانیم: «ماجرای این کتاب از آن دسته ماجراهای تقریبا بینظیر در ادبیات کاتولیکی یا به طور کلی، ادبیات است؛ از آنهایی که کمتر احتمال دارد فراموششان کنیم. پس از خواندن این کتاب به خودم سرکوفت میزدم که چرا زودتر این اثر را نخوانده بودم. نثر گرین بسیار روان و سرگرمکننده و پر از نیش و کنایه است. این رمان در کنار «کنسول افتخاری»، کتابهای محبوب خود شخص نویسنده از میان تقریبا 60 کتابش بودند. با وجود استقبال فراوان منتقدین از این کتاب، کلیسای کاتولیک خیلی روی خوشی به این رمان نشان نداد.»
یکی از زیباترین سوالات این کتاب راجعبه (خدا) در این بخش رمان پاسخ داده شده است: «از او پرسیده بودند: «خدا چه شکلی است؟» و او در پاسخ خیلی سهل و ساده به پدر و مادرشان اشاره کرده بود یا شاید با بلندنظری بیشتری خواهر و برادر را نیز جزء آنها آورده و کوشیده بود که تصویری از تمام عشقها و پیوندهای بشری به دست دهد که از شوری بیکران و در عینحال شخصی مایه گرفتهاند... اما در کانون ایمان و عقیدۀ خودش، همیشه این راز متقاعدکننده سر بر کشیده بود که ما به صورت خدا ساخته شدهایم. خدا همان پدر و مادر است، اما پلیس، جنایتکار، کشیش، دیوانه و قاضی نیز هست.»
نویسنده با نوشتن این پارگراف، انتقادی تند و تیز نسبت به عملکرد دوجانبۀ مردم و کلیسای کاتولیکی را شروع میکند: «دورگه باعجله به میان حرفش دوید: «تو آدم خوبی هستی، پدر، اما دربارۀ مردم خیلی بدبین هستی. تنها از تو طلب آمرزش و دعای خیر دارم. فقط همین.» کشیش گفت: «چه فایده دارد؟ تو که نمیتوانی دعای خیر را بفروشی.» «فقط برای این است که ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید و من نمیخواهم تو با فکرهای بد به آنجا بروی...» کشیش گفت: «تو خیلی خرافاتی هستی، فکر میکنی که دعای خیر من مثل یک چشمبند جلو چشمهای خداوند را خواهد گرفت. من که نمیتوانم جلو آگاهی خدا را در مورد همۀ این رویدادها بگیرم. از همه بهتر این است که بروی به خانهات و دعا کنی. آنوقت اگر لطف و عنایت خداوندی شامل حال تو شد و احساس ندامت کردی، برو پولها را صدقه بده...»»
در این بخش نیز، استفادۀ هوشمندانه و فلسفیِ نویسنده از ترکیب «شکوه و جلال» را در متن کتاب میخوانیم: «انسان هرچه بیشتر بدی و شرارت در اطراف خود ببیند یا بشنود شکوه و جلال بیشتری گرداگرد مرگ را فرا میگیرد. مرگ در راه خوبی یا زیبایی، به خاطر وطن یا بچهها یا یک تمدن، کار بسیار آسانی است برای مردن در راه دودلی و فساد به وجود یک خدا نیاز است.»
«گراهام گرین» نویسندۀ سرشناس و بسیار پرکار انگلستانی بود که بسیاری از منتقدان او را، یکی از نویسندگان پیشروی قرن 20ام در تاریخ ادبیات میدانند. او طی 67 سال نویسندگی، بیش از 25 رمان نوشت و چندینبار نیز نامزد نهایی دریافت جایزۀ نوبل شد. از جمله مهمترین رمانهای او میتوان به «وزارت ترس»، «آمریکایی آرام» و «پایان رابطه» اشاره کرد.