کتاب «شجاعت مطلوب نبودن» به شکل گفتگوهایی بین فیلسوفی و شاگردش رخ میدهد که در آن مفاهیمی از فلسفهٔ آلبر کامو و آلفرد آدلر را بحث و تبیین میکنند. این کتاب با عنوانهای متفاوت و انتشارات مختلفی در ایران چاپ شدهاند.
شجاعت مطلوب نبودن (The Courage to Be Disliked) به بحث درباره روابط اجتماعی، خودشناسی و شادی میپردازد و برخی مفاهیم کلیدی را ارائه میدهد که به افراد کمک میکند تا از فشارهای اجتماعی و ترس از نقدها جلوگیری کنند و به دنبال زندگی معنادار باشند و خوشبختی واقعی را تجربه کنند. اینکه شادی چیست و چطور شادی حقیقی را از شادی کاذب تشخیص دهیم، سوالات مهمی است که کتاب به آن میپردازد.
یکی از خوانندگان این کتاب نوشته است: «این کتاب ابتدا در ژاپن معروف شد و در سال 2014 در فهرست پرفروشترینها قرار گرفت. پس از آن به زبان کرهای ترجمه شد و به مدت 33 هفته در فهرست پرفروشترینها در کره باقی ماند. اولینبار که درباره این کتاب شنیدم، شک داشتم که آن را بخوانم چون برایم کافی نیست که یک کتاب را بخوانم فقط به این علت که کتاب پرفروشی است؛ اما وقتی استادم این کتاب را به من توصیه کرد و من آن را خواندم، متوجه شدم که این کتاب کاملاً با سایر کتابهای پرفروش متفاوت است و اکنون خوشحال هستم که آن را خواندم.»
دیگری مینویسد: «من به ندرت در گودریدز نظر میگذارم؛ اما این بار این کار را کردم تا بگویم این کتاب پتانسیل تغییر زندگی را دارد. کتاب خواننده با مفاهیم جدید بسیاری آشنا میکند و این کار را به روشی آسان و فهمیدنی برای مخاطب انجام میدهد که در پایان آن، شما یک «آهان» میگویید! اگر به توسعه شخصی علاقه دارید و میخواهید نظر خود را در مورد شادی کاملاً تغییر دهید، این کتاب را بخوانید. اگر با شخصیت درونگرای خود دست و پنجه نرم میکنید یا حتی اگر روابطی دارید که باید بهبود یابد، آن را بخوانید (بهویژه با والدینتان).»
یکی از خوانندگان با توصیف کوتاه ولی تاملبرانگیز خود نوشته است: «من تغییر کردم پس دنیا هم تغییر کرد! این کتاب کتابی حیرتآور است.»
در بخشی از کتاب گفتگویی میان مرد جوان و فیلسوف که نقش استادش را دارد، با هم میخوانیم: «مرد جوان به قولش وفا کرد. دقیقاً یک هفته بعد به اتاق کار فیلسوف برگشت. راستش از سهچهار روز قبل از موعد احساس میکرد برای دیدن فیلسوف عجله دارد. در ذهنش به تمام گفتوگوهایشان فکر کرده بود و شکش تبدیل بهیقین شده بود. خلاصه اینکه غایتگرایی ـ یا همان هدف قائلشدن برای پدیدهای معین، بدون در نظر گرفتن علت آن، سفسطهای بیش نیست و اینکه بگوییم تروما وجود ندارد امری محال است. مردم بهسادگی نمیتوانند گذشته را فراموش کنند، همچنین از آن رها شوند.
امروز مرد جوان تصمیم گرفته بود نظریههای این فیلسوف خارج از عرف را حسابی در هم بریزد و یک بار برای همیشه تکلیفشان را روشن کند.
چرا از خودت خوشت نمیآید
جوان: خب بعد از سری آخر خودم را آرام کردم، تمرکز کردم و به وضعیت پیشآمده فکر کردم. همچنان باید بگویم نمیتوانم با نظریههایت موافق باشم.
فیلسوف: جدی؟ کجای حرفهایم سؤالبرانگیز بود؟
جوان: خب مثلاً دفعهٔ پیش قبول کردم از خودم خوشم نمیآید. مهم نیست چه کار کنم، نتیجهاش چیزی نیست جز به نتیجه نرسیدن و دلیلی برای اینکه خودم را دوست داشته باشم ندارم. ولی همچنان میخواهم از خودم خوشم بیاید. تو همهچیز را در راستای هدفداشتن توضیح میدهی ولی اینجا چه نوع هدفی میتوانستم داشته باشم؟ مگر در این از خود خوشنیامدن چه نفعی وجود دارد؟ کوچکترین تصوری از این ندارم که در این شرایط باید به چه برسم.
فیلسوف: متوجهم. فکر میکنی هیچ نقطهٔ قوتی نداری و چیزی جز کاستی در خودت نمیبینی. واقعیت هرچه میخواهد باشد مهم نیست، چون تو اینطوری فکر میکنی. یعنی اعتمادبهنفست بهشدت کم است. خب، مسئله این است که بدانیم چرا اینقدر خودت را پست میدانی و چرا اینقدر احساس میکنی اعتمادبهنفست کم است.
جوان: چون این واقعیت است: هیچ نقطهٔ قوتی ندارم.
فیلسوف: اشتباه میکنی. تو فقط متوجه کاستیهایت هستی چون به این نتیجه رسیدهای که قرار نیست از خودت خوشت بیاید. برای اینکه از خودت خوشت نیاید، نقاط قوتت را نمیبینی و فقط بر کاستیهایت تمرکز میکنی. اولازهمه این مسئله را درک کن.
جوان: به این نتیجه رسیدهام که از خودم خوشم نیاید؟
فیلسوف: بله. برای تو خوشنیامدن از خودت فضیلت است.
جوان: چرا؟ دلیلش چیست؟
فیلسوف: احتمالاً این چیزی است که خودت باید به آن فکر کنی. فکر میکنی چه کاستیهایی داری؟
جوان: مطمئنم متوجهش شدهای. قبل از هر چیز شخصیتم. اعتمادبهنفس ندارم و همیشه درمورد همهچیز بدبینم. فکر هم میکنم خیلی کمرو هستم، چون همیشه نگرانم که دیگران در من چه میبینند و بنابراین در بیاعتمادی مداوم به دیگران زندگی میکنم. هرگز نمیتوانم رفتاری طبیعی داشته باشم؛ همیشه در رفتار و گفتارم چیزی نمایشی وجود دارد. فقط هم به خصوصیت فردیام ختم نمیشود ـ در چهره و هیکلم هم چیزی وجود ندارد که از آن خوشم بیاید.
فیلسوف: وقتی داری کاستیهایت را اینطوری کنار هم ردیف میکنی، در چه حسوحالی قرار میگیری؟
جوان: آخ که حس بدی است! حالوهوایی ناخوشایند است دیگر. مطمئن هستم هیچکس دلش نمیخواهد با آدم داغانی مثل من کاری داشته باشد. اگر در اطرافم آدمی بود که به اندازهٔ من داغان بود، من هم از او فاصله میگرفتم.
فیلسوف: متوجهم. معلوم میشود.
جوان: منظورت چیست؟
فیلسوف: اگر بخواهم از خودت مثال بیاورم، شاید فهمش سخت باشد. پس از مثالی دیگر استفاده میکنم. من از این اتاق کار برای جلسههای مشاورهٔ ساده استفاده میکنم. صحبت خیلی سال پیش است؛ یک دانشجوی خانم آمد پیشم. همینجایی نشست که تو نشستهای؛ روی همین صندلی. خب، او نگران ترسش از سرخشدن بود. میگفت هر وقت در میان مردم میرود، صورتش سرخ میشود و هر کاری میکرد تا اینطوری نباشد. از او پرسیدم: «خب اگر بتوانی درمانش کنی، بعدش میخواهی چه کنی؟» گفت به مردی علاقهمند شده. در خفا به او علاقهمند شده ولی آماده نیست تا این قضیه را برایش فاش کند. وقتی ترسش از سرخشدن درمان شود، میتواند به علاقهاش به مرد اعتراف کند.
جوان: هاها! این یکی از عادیترین چیزهایی است که دانشجوهای دختر بهخاطرش به مشاور مراجعه میکنند. برای اینکه بتوانند احساسشان را برای یک مرد فاش کنند، باید معضل سرخوسفیدشدنشان را حل کنند.
فیلسوف: ولی آیا کل قضیه همین بود؟ من نظر متفاوتی دارم. چرا او دچار این ترس از شرمندگی شده بود؟ چرا بهتر هم نمیشد؟ چون نیاز به این نشانهٔ بیماری داشت، نشانهٔ شرمندهشدن.»
«ایچیرو کیشیمی» مشاور ژاپنی است که برخی از آثار او در زمینهٔ روانشناسی و فلسفهٔ زندگی معاصر تأثیرگذار بوده است. او در ژاپن در انجمن روانشناسی آدلری فعالیت میکند. نویسنده دوم این کتاب هم «فومیتاکه کوگا» نام دارد. از این دو نفر کتاب دیگری در ایران به نام «شجاعت خوشبخت بودن» نیز ترجمه شده است.