کتاب «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» جدیدترین کتاب محمود دولتآبادی، نویسنده معاصر ایرانی به شمار میرود. این کتاب در سال 1399 همزمان با 80 سالگی نویسنده توسط نشر چشمه منتشر شد و در مدت زمان کوتاهی، تجدید چاپ شد. در کتاب «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» انسانها به دنبال یافتن یک قطعه گمشده در گذشته خود هستند. سوالی که در این داستان مطرح میشود این است که آیا انسان خاطرات خود را از دست میدهد یا در خاطره از دست رفتهای گم میشود؟ و این سفر بیپایان ادامه مییابد تا آخرین روز زندگی آنان.
داستان درباره شخصی به نام کریم مروا یا کریما است که در جستجوی آدمهایی است که فکر میکند قبلاً آنها را میشناخته است. او به خانه مردی به نام ملک پروان میرسد. ملک پروان دو پسر دارد، یکی از آنها گم شده و خبری از او نیست، و دیگری فرزند خوانده اوست که کریما با او آشنا میشود.
در این اثر محمود دولتآبادی، تعدادی ویژگی مشترک با دیگر کتابهایش وجود دارد. اول اینکه عنوان کتاب منحصربهفرد است و اطلاعات کافی درباره داستان را نمیدهد. دوم، زبانی زیبا و جملاتی که به مدت طولانی در ذهن باقی میمانند. درک بهتر این داستان نیازمند تمرکز و توجه کامل خواننده است.
آریا نظرش را در مورد کتاب اینگونه بیان میکند: «بیتردید این کتاب نثری سعدیوار و فضایی هدایتگونه و رؤیاوار دارد؛ بی هرگونه نقصان و کاستی و در منتهای کمال. روایت تنهایی آدمیست و تلاشی ناکام برای وصال. این کتاب داستان مردمانیست که به دنبال گمشدهای میگردند ، اما سفر آنان خود به جستوجوی معرفت بدل میشود. یک مرد سالخورده مرکز این داستان شده و دو فرد دیگر که او را همراهی میکنند تا بلکه او گمشده خود را بیاید»
ستاره نیز در سایت فیدیبو در مورد این کتاب میگوید: «داستان پرکششی است و خواننده را خوب با خود همراه میکند. مانند سایر آثار دولتآبادی واژگان دشواری دارد که البته در قالب متن قابل فهم هستند. خواندنش را توصیه میکنم.»
در پاراگرافی از این کتاب میخوانیم: «ملک پروان. اگر نتوانم خط و خبری از ثری برایش ببرم میمیرد. و اگر ملک بمیرد، اگر دق کند نمیدانم من سروکارم به چه روزگاری بیفتد! کم کمش این است که گوروگم میشوم از این عالم اگر تو لجن جوی نفله نشوم. پس اگر راهی به گمانت میرسد کاری بکن. من خیالت را از بابت ذوالقدر راحت کردم. آن یکی دیگرم پیداش میکنم، پیداش میکنیم. گفتی اسمش چی بود؟ کریما گفت که مهم نیست؛ نشد هم نشد! و چندی گذشت تا بگوید: این هم زنده بودی ماست. به یکدیگر میرسیم و از کنار هم میگذریم. یادی، چیزی از خودمان در دیگری باقی میگذاریم یا باقی نمیگذاریم؛ و هر کدام به محض گذر از کنار شانهی هم در پاشنهی پای دیگری گم میشویم؛ چه اهمیتی دارد! مرحب جنم خوبی بود، خیلی فکریاش میشوم. نگرانم حیف شده باشد با آن بی باکیای که داشت.»
پاراگرافی دیگر از کتاب را در زیر میخوانیم: « دستی از قفا سرشانهی کریما را در چنگ گرفت. چنان که آستین و بال چپ آن پالتوِ نیمدار هم بالا کشانیده شد و برش گردانید رو به خود بیکه رها کند آنچه را در چنگ داشت. حالا دست راست روی شانهی چپ، دو تن رودرروی هم بودند. کریما که میرفته بود تا بیرون برود از آن اتاق دخمه و دیگری مرد جوانی که غافلگیر از پسِ پشت چنگ در شانهی او زده بود با چهرهای مهاجم، که گویی برای ترسانیده شدن ساخته شده بود با آن چشمهای هراسان و وادریده زیر ابروان سیاه که تیک داشت روی چشم چپ. لبهای بههمفشردهی مرد جوان هم مینمود که بسی خشمگین و متعرّض است به همهکس و چیز، خاصّه به جوانی که نمیدانست چه میخواسته در آن دخمهجای دور و گم از چشمهای فضول، و حالا میخواست همین را بداند که چنان ناگهانی از تاریکجای ملایمتر اتاق، از پشت آن پردهی شندره، پیدایش شد.»
محمود دولتآبادی نویسندهی مشهور ایرانی متولد دهم مردادماه سال 1310 است. او در روستای دولت آباد سبزوار به دنیا آمد. او تحصیلات ابتداییاش را در دولتآباد گذراند و بعد از آن به مشهد رفت. دولت آبادی در زمان زندگیاش در مشهد با سینما و نمایش آشنا شد. او برای تکمیل دانش سینماییاش به تهران آمد و در تئاتر پارس مشغول به کار شد. دولت آبادی اولین تجربههای نویسندگیاش را با شرکت در کلاسهای بازیگری آناهیتا تجربه کرد. برخی از کتابهای دیگر وی «نون نوشتن»، «جای خالی سلوچ» و «طریق بسمل شدن» نام دارند.