رمان جنایی و معمایی «سهشنبه گذشت» به نویسندگی نیکی فرنچ، سال 2012 منتشر شده است. رمانی با خط روانکاوانهٔ قوی که سرگذشت رواندرمانگری است که در مسیری جنایی معمایی قرار میگیرد. تمام اینها موجب شده است «سهشنبه گذشته» علاقهمندان بسیاری پیدا و فروش موفقی را تجربه کند.
داستان از این قرار است که فریدا کلاین، رواندرمانگر پروندهای جنایی میشود که با صحنههای عجیبی مواجه شده که پی به داستانهایی پیچیده و مرتبط به هم میبرد. یکی از بیمارانش را در حالی میبیند که به جسدی تجزیه شده، چای مینوشاند و روایت قتل آن جسد و کسانی که با او ارتباط داشتند، درونمایه و خط داستانی رمان را پیش میبرد.
سهشنبه گذشت روی روابط پیچیده، اختلالات رفتاری و جنایت تمرکز کرده و گرهگشاییهای هیجانانگیزی را به تصویر کشیده است.
خاصیت داستانهای معمایی و جنایی در جذابیت قصه و به تصویر کشیدن صحنههاییست که خواننده را میخکوب میکند. یکی از علاقمندان به این کتاب چنین نوشته است: «امروز شروعش کردم و اصلاً نفهمیدم چطور نصفش را خوندم. فقط میتوانم بگویم سهشنبه گذشت خیلی داستان متفاوتی دارد.»
خلق داستانهای جنایی مهارت بسیاری میخواهد، خصوصا که رمانهای بسیار مهمی در تاریخ ادبیات در این ژانر نوشته شدهاند که انتظار خوانندگان را همواره بالا نگه داشتهاند، اما این اثر متفاوت بوده و دنبالکنندگان جدی و علاقمندان زیادی را با خود همراه کرده است. خوانندهای دیگر دربارهاش نوشته است: «نیکی فرنچ اسم مستعار زن و شوهری انگلیسی است که با هم تریلرهای روانشناختی مینویسند و انصافاً قلم خوبی هم دارند. من خیلی درگیر شخصیت فریدا شدم و به نظرم ترجمهٔ کتاب هم خیلی خوب بود و در جذابتر بودن کتاب کمک کرد. این یه داستان پر تعلیق، هوشمندانه و هیجانانگیز است.»
در بریدههایی از این رمان جذاب چنین میخوانیم: «دستهایش سرد بودند، چون دستکشهایش را فراموش کرده بود. پاهایش هم در چکمههای ارزانش خیس شده بودند. او پیشتر هم به این اقامتگاه رفته بود، ولی هیچوقت یادش نمیماند کجا بود. خیابان هاوارد کموبیش بنبست بود و جایی نزدیک رودخانه گموگور شده بود.»
شخصیت رواندرمانگری که به پروندههای جنایی دسترسی پیدا میکند، زاویهای تازه و خواندنی برای مخاطبین این ژانر است. در جایی دیگر از کتاب اینطور میخوانیم: «مگی چند لحظه با دیدن مردی که روی کاناپه نشسته بود گیج شد. قوهی تشخیصش کُند و منحرف شده بود، انگار در اعماق آب یا غرق رؤیا بود. مگی گیجومنگ فکر کرد شاید مرد لباس غواصی پوشیده است؛ یک لباس غواصی آبی، پرنقشونگار، و نسبتاً پارهپوره، و نمیفهمید چرا چشمان مرد زرد و تار هستند... میشل جلو آمد و در را به روی چیزی باز کرد که پیشتر اتاق خلوت اصلی خانه بود، دور از خیابان. مگی دنبالش رفت و فوراً چیزی را روی صورتش احساس کرد. ابتدا فکر کرد گردوخاک است. احساس کرد یک قطار زیرزمینی دارد میآید و شن گرم را روی صورتش میکوبد... اگر بچه را جابهجا میکرد، شواهد احتمالاً از بین میرفتند و مگی توبیخ میشد. اگر به بچه دست نمیزد و پسرک را مرده مییافتند، از او بازجویی میکردند، اخراج میشد و شاید تحت پیگرد قرار میگرفت؛ بنابراین مگی اجازه داده بود بچه را جابهجا کنند. دلیل فوری بر ای نگرانی در بین نبود.»
«نیکی فرانچ» نام مستعار و ترکیبی «شان فرنچ» نویسندهای انگلیسیست که به همراه همسرش «نیکی» رمانهایی مشترک مینویسند. آنها اولین رمانشان را در سال ۱۹۹۷ به نام «بازی حافظه» منتشر کردهاند. نیکی و شان بهصورت مستقل و فردی نیز به نویسندگی میپردازند.