کتاب «پنج قدم فاصله» به نویسندگی ریچل لیپنکت؛ میکی داتری و توبیاس ایاکونیس، دست به نوشتن داستانی عجیب و منحصر به فرد زده است. کتاب «پنج قدم فاصله» درباره عشقی است که در یک بیمارستان، بین دو تن از بیماران شکل میگیرد. یک عشق ممنوعه.
استلا و ویل، هر دو با بیماری فیبروز کیستیک دست و پنجه نرم میکنند که یک بیماری تنفسی است و بخاطر شرایط ریههایشان باید هرچند وقت یکبار در بیمارستان بستری شوند. استلا یک دختر خونگرم و شاد و سرزنده است که با وجود بیماری کماکان خنده از لبهایش جدا نمیشود. اما ویل علاوهبر بیماری فیبروز کیستیک، یک بیماری دیگر نیز دارد که به دلیل واگیردار بودن آن، همیشه باید با دیگران پنج قدم فاصله داشته باشد.
پرستار به استلا هشدار میدهد که به او نزدیک نشود چون اگر او این بیماری را بگیرد، او نیز به سرنوشت ویل دچار خواهد شد و سرنوشتی جز مرگ در انتظارش نیست. داستان از جایی عجیب و غمانگیز میشود که استلا و ویل عاشق یکدیگر میشوند و حال دو عاشق و معشوق را در نظر بگیرید که همیشه باید پنج قدم فاصله بینشان رعایت شود و هیچ تماس فیزیکی در کار نباشد.
هدی درباره کتاب میگوید: «تمام شب رو بیدار موندم تا تمومش کنم. خیلی عالی بود. داستان عشقی که هیچوقت به سرانجام نمیرسه. تو این داستان من با یک بیماری آشنا شدم که تاحالا اصلا از وجودش خبر نداشتم. از سختیهایی که تحمل میکنند و... . واقعا سلامتی بزرگترین نعمت خداوند است.»
حسین نظر خود را راجعبه کتاب اینگونه بیان میکند: «قلم نویسنده ساده و قابل فهم و ترجمه هم کاملاً روان بود. تنها نتیجهای که از این کتاب گرفتم این بود که اگه هر کسی که دارد با هر نوع بیماری میجنگد، یک نفر را در زندگیش داشته باشد که عاشقش باشد و او هم متقابلاً به وی عشق بورزد، مبارزه کردن خیلی راحتتر میشود.»
در این قسمت از کتاب، ویل در حال تماشای ویدئوهای استلا است و آنها را توضیح میدهد: «خوابآلود چشمهایم را میمالم و روی ویدئوی دیگری کلیک میکنم. صبحانهی نیمهخوردهام در سینی روی میز کناریام، است. تمام دیشب را بیدار ماندهام و ویدئوهایش را یکی پس از دیگری تماشا کردهام. با این که محتوای ویدئوهایش همه فیبروزکیستیک بود، اما مثل یک ماراتون اِستلا گرنت، دستبردار نبودم. نوار کنار صفحه را بررسی میکنم و روی ویدئوی بعدی کلیک میکنم. این یکی متعلق به سال قبل است. نور فضا به طور مسخرهای کم است و فقط نور فلش دوربین گوشیاش خودنمایی میکند. بیشتر به مراسم جمعآوری اعانه شبیه است که در یک فضای کم نور برگزار شده باشد. بنر بزرگی بالای سر او آویزان شده است. نوشتهی روی بنر را میخوانم:
زمین را نجات دهید... از زمین حمایت کنید.
دوربین روی مردی که روی صندل راحتی چوبی با گیتار آکوستیک نشسته، زوم است. دختری با موهای فرفری قهوهای کنار مرد نشسته و میخواند. در ویدئوهای قبلی هم آنها را دیدهام و میشناسم. پدر و خواهرش اَبی، هستند. تصویر دوربین به سمت اِستلا برمیگردد و دندانهایش به همان سفیدی و مرتبی است که انتظارش را داشتم. آرایش کرده... حیرتزده از این که چه قدر تمیز و مرتب است، به سرفه میافتم. البته حیرتم از آرایش کردنش نیست، از این است که در این ویدئو آرامتر و خوشحالتر است. شبیه خود واقعیاش نیست.»
در این قسمت از کتاب، استلا در حال آماده شدن برای قرار با ویل است: «لباسم را عوض میکنم، آهسته و بااحتیاط راه میروم، یک جفت ساق میپوشم، تیشرت رنگیای که اَبی از گرند کنیون برایم آورده بود را به تن میکنم. خودم را در آینه نگاه میکنم، حلقههای سیاه دور چشمم در این چند ماه گذشته از همیشه تیرهتر شدهاند. موهایم را سریع شانه میکنم و دماسبی میبندم؛ ولی اخم میکنم، آنقدرها هم که انتظارش را داشتم خوب نشد.
دوباره موهایم را باز میکنم و با رضایت به تصویر خودم در آینه با موهایم که دور شانههایم ریخته نگاه میکنم. کیف آرایشم را از انتهای کشو درمیآورم و کمی ریمل و برق لب میزنم، تصور اینکه ویل نه تنها مرا زنده ببیند، بلکه با کمی آرایش هم ببیند و به چشمانم و به لبان رژدار من نگاه کند، لبخند بر لبانم مینشاند. آیا دلش میخواهد مرا ببوسد؟»
ریچل لیپینکات متولد ۵ دسامبر ۱۹۹۴ در فیلادلفیا است. از دیگر کتابهای او میتوان به «تمام این مدت» و «فهرست شانس» اشاره کرد.