کتاب «کلکسیونر» با نام لاتین The Collector در سال 1963 به قلم جان فاولز نوشته شده و به چاپ رسیده است. این کتاب در ایران نیز توسط انتشارات چشمه و با ترجمهی پیمان خاکسار منتشر شده است. این رمان در مورد زندگی جوانی تنها به نام فردریک است که از قضا دچار اختلالات روانی نیز شده و تنها سرگرمیای که دارد جمع کردن و خشک کردن پروانهها است.
او به دلیل همین اختلالات روانیاش، دختری جوان به نام میراندا که دانشجوی هنر است را میرباید و آن را در زیرزمین یک خانهی روستایی زندانی میکند. این داستان بهزیبایی و با مهارت خاص نویسنده از دو زاویه دید روایت میشود، زاویه دید اول متعلق به فردریک است و زاویه دید دیگر، از آنِ میراندا است.
فردریک در تلاش است که علاقهی خود را به دختر بیان کند، ولی میراندا در تلاش است که از هر فرصتی برای فرار کردن از دست او استفاده کند. از کتاب «کلکسیونر»، اقتباسهای سینمایی و تئاتری بسیاری شده است. هم-چنین این کتاب یکی از اولین داستانهای نوشته شده در ژانر تریلر روانشناسانه به حساب میآید.
سمانه در مورد این کتاب میگوید:
«کتاب کلکسیونر در نوع خودش بینظیر بود. داستانی با تم روانشناسانه که تحت هیچ شرایطی نمیتوانی آن را زمین بگذاری و باید تا پایان آن را بخوانی و گرنه ذهنت در تکتک صحنههایش باقی خواهد ماند. دو راوی این داستان، دو دنیایِ متفاوت و دو فضایِ فکریِ ناهمگون دارند و بین ادبیاتی که استفاده میکنند کیلومترها فاصله است و یک اتفاق را از دو منظر کاملا متفاوت بیان میکنند و اینها به نظرم چیزی نیست جز قدرت و مهارت فوقالعادهای که نویسنده دارد. در نهایت صفحات آخر کتاب من را واقعا میخکوب کرد و خیلی به فکر فرو برد.»
سیلویا نیز در مورد تجربهی مطالعهی این کتاب میگوید:
«تنها چیزی که در مورد این کتاب میتوانم بگویم این است: این کتاب، کتابی است برای درک معنای زندگی و دیگر هیچ. پیشنهاد میکنم در هنگام خواندن این کتاب تا جایی که میتوانید تنها باشید و سعی کنید حتی گوشی تلفن همراه خود را نیز خاموش کنید. این کتاب لذتبخش است و اگر نگاهی عمیق به آن داشته باشید، درس بزرگی از زندگی را به شما میدهد.»
پاراگرافی از کتاب را در زیر میخوانیم که به توصیف آدمهایی میپردازد اهل ظواهر دنیا هستند:
«اگر مثل بیشتر آدمهای این دوران اهل ظواهر باشی و بیاخلاق، میتوانی با این همه پول خیلی خوش بگذرانی. ولی باید بگویم من هیچوقت اینجوری نبودهام، بهعمرم حتی یک بار در مدرسه تنبیه نشدم. عمه آنی پروتستانِ مخالف کلیسای انگلستان بود، هیچوقت مجبورم نکرد بروم کلیسا یا اینجور جاها، بااینحال من در فضایی نسبتاً مذهبی بزرگ شدم هر چند عمو دیک هر از گاهی یواشکی سری به میخانه میزد. وقتی از سربازی برگشتم، بعد از هزار دعوا و مرافعه، عمه آنی بالاخره اجازه داد سیگار بکشم، از این کارم اصلاً خوشش نمیآمد. حتی با آن همه پول وِرد زبانش این بود که پول خرج کردن خلاف اصولش است. ولی مِیبل تا چشم مرا دور میدید میپرید به مادرش، یک روز اتفاقی صدایشان را شنیدم. بالاخره گفتم این پول خودم است و وجدان خودم و اگر دلش بخواهد میتواند همهی پول را بردارد و اگر دلش نخواهد هیچیاش را، علاوه بر این نشنیدهام نانکانفورمیستها از هدیه گرفتن نهی شده باشند.»
پاراگرافی که در زیر میخوانیم، پاراگرافی است که کتاب با آن شروع میشود:
«وقتی پانزده سالم بود، عمو دیک مُرد. سال ۱۹۵۰. رفته بودیم دریاچهی ترینگ ماهیگیری، طبق معمول با تور و بقیهی خرتوپرتهایم رفتم یک گوشه. وقتی گرسنهام شد و برگشتم به جایی که از او جدا شده بودم، دیدم کلی آدم ایستاده. گفتم لابد یک ماهی بزرگ به قلابش افتاده. ولی سکته کرده بود. بردنش خانه، دیگر یک کلمه هم حرف نزد و هیچکدام از ما را هم درست نمیشناخت. روزهایی که با هم گذراندیم، حالا نه دقیقا همراه هم، چون من میرفتم پی شکار پروانه و او مینشست کنار چوب ماهیگیریاش، هر چند همیشه ناهار را با هم میخوردیم و با هم میرفتیم و برمیگشتیم، بعد از روزهایی که دربارهشان خواهم گفت قطعا بهترین روزهای زندگیام بودند. عمه آنی و میبل از پروانههای من متنفر بودند ولی عمو دیک همیشه هوایم را داشت. یک قاب زیبای پر از پروانه، تحسینش را بر میانگیخت.»
در ادامه پاراگرافی از کتاب که فردریک در مورد میراندا و فراموش کردن او میگوید را میخوانیم:
«تنها مشکل میراندا بود. موقعی که برنده شدم برگشته بود خانه، تعطیلات دانشگاه هنر بود، و فقط توانستم شنبه صبحِ روزِ بزرگ ببینمش. تمام مدتی که در لندن بودیم و خرج میکردیم و خرج میکردیم، در این فکر بودم که دیگر نمیبینمش؛ ولی بعد با خودم میگفتم حالا که پولدار شدهام میتوانم شوهر خوبی برایش باشم، اما دوباره ته دلم میگفتم مسخره است، آدمها فقط به خاطر عشق ازدواج میکنند، خصوصاً دخترهایی مثل میراندا. حتی زمانهایی بود که فکر میکردم فراموشش خواهم کرد. ولی فراموش کردن چیزی نیست که دست خودت باشد، برایت اتفاق میافتد. منتها برای من اتفاق نیفتاد.»
جان رابرت فاولز در سال 1926 در لندن متولد شد. اولین رمان او که باعث شد نامش بر سر زبانها بیفتد و از او به عنوان یکی از بزرگان ژانر تریلر روانشناسانه یاد شود. جان رابرت در آکسفورد تحصیل کرد و در آنجا به آثار ژان پل سارتر و آلبر کامو و به طور کلی به اگزیستانسیالیسم علاقهی بسیار زیادی پیدا کرد.
او در سال 1950 در رشتهی زبان فرانسوی فارغالتحصیل شد و از آنجا بود که کار خودش را به عنوان نویسنده آغاز کرد.
برای مشاهده محصولات مرتبط دیگر میتوانید از دسته بندی خرید رمان نیز بازدید فرمایید.