کتاب «حصار و سگهای پدرم» نوشتۀ شیرزاد حسن، یکی از بزرگترین آثار کُرد عراق است که درونمایۀ اصلی آن به وضعیت جوامع شرقی به خصوص جامعۀ کُرد میپردازد. نویسنده با بهره گرفتن از ذکاوتش، مفهوم اصلی «حصار و سگهای پدرم» را در لابهلای داستانش پنهان میکند.
داستان کتاب دربارۀ خانوادۀ بزرگ و فلکزدهای است که از دار دنیا یک پدر وحشیخو نصیبشان شده است. این خانواده در حصاری بزرگ زندگی میکنند که ساختۀ این پدر مستبد است. حصار با سگهایی وحشیتر از پدر محافظت میشود و هر کس فکر فرار به سرش بزند، لاشهاش را برای مادرش پس میآورند. پدر ظالم هر سال چندین زن میگیرد و هیچکس حق اعتراض ندارد. این زندگی کذایی به همین منوال پیش میرود تا اینکه پسر بزرگش دست به پدرکشی میزند و ورق برمیگردد. داستان در اینجا تمام نمیشود. با مرگ پدر که آرزوی همۀ اعضای حصار بود، همهمهای در خانه آغاز میشود و حالا اوضاع بدتر از سابق پیش میرود. نویسنده با توصیف احوالات خانواده بعد از مرگ پدر، به انسانهای خاورمیانه اشاره میکند که نمیتوانند پس از رهایی از ظلم، خودشان را تغییر دهند و به شیوهای جدید زندگی کنند.
یکی از خوانندگان کتاب با اشاره به شباهت این کتاب با کتاب «قلعۀ حیوانات»، مینویسد:
«من عاشق کتابهایی هستم که مفهوم اصلیاش، در جریان داستانی نمادین به جان مخاطبان مینشیند. این کتاب واکاوی روایتی بیرحمانه از آثار ظلم و ستم است. زندانیانی که به زندان و زندانبان خو گرفتهاند و روحشان بعد از رهایی از هم میپاشد و سردرگمی آنها را فلج میکند. گاهی درختِ ظلم میخشکد؛ اما ریشههایش تا قرنها بعد در جان خاک باقی مانده و اثرش را میگذارد. آزادی برای فردی که سالها زندانی بوده است، ثمری جز آشوب ندارد.»
خوانندۀ دیگری با اشاره به سخن داستایفسکی در کتاب «بانوی میزبان»، مینویسد:
«جا دارد از داستایفسکی جملۀ زیبایی را نقل کنم: «آزادی را اگر به انسان ضعیف بدهی، دودستی آن را پس میآورد». درد را با تکتک جملات کتاب تجربه کردم. ما انسانهایی هستیم که شکنجۀ جسمی و شلاق و باتوم کمترین ظلمی است که نصیبمان میشود. ظلم اصلی، گم کردن هویتمان لابهلای روزهای اسارت است.»
پسری که پدرش را کشته، به دنبال دفن جسد است:
«دو تن از آنها جنازۀ باشکوه پدرم را بهانه کردند. متوجه نیت ناپاک گورکن شده بودند. قبل از این که خود را روی جنازه بیندازند، دامن پیراهنهایشان را تا قوزکشان پاره کردند. بقیه هم خیلی بیشرمانه آرنجشان را میکوبیدند و خود را میلرزاندند و با نگاهی تهدیدآمیز گورکن را نگاه میکردند. با عشوه و ناز دور جنازۀ پُرشکوه میرقصیدند و گهگاه با جیغ و داد خاموشی گورستان را بههم میزدند. مانند دستهای پری نگران و تنها بودند که آسمان را از آنها رنجیده باشد، پروبالشان را کنده و آنها را دور انداخته باشد، بیناز، روی آن سنگ قبرها و گورها افتاده بودند. جرئت نکردم بگویم «نه» با خواهران پیردختر چهکار میتوانستم بکنم تا آن شب بوی مرد به مشامشان نخورده بود.»
در قسمت دیگری از کتاب، تعبیری از رعب و وحشت آمده است:
«میبایست آن مرد را میکشتم. آن مردی که در طول عمرش مرا به سایۀ خودش بدل کرده بود؛ سایهای کمرنگ، همچون سایهای بیرمق که آفتاب مهآلود زمستانی آن را رسم میکند... همان ایامی که توانستم دوران چهاردستوپارفتن را پشت سر بگذارم و راه بروم، همان وقتها بود که دنبالۀ آستینش را میگرفتم و پشت سرش راه میافتادم، سکندری میخوردم و ولو میشدم روی زمین، میبایستی گریه نکنم و آخ نگویم، میبایست زود سرِپا بلند میشدم. گاهی هم نوک عصایش را به دستم میداد یا گوشهای از تازیانۀ سهشاخهاش را. چون کسی که بر تولهسگی خشم بگیرد بر سر من نعره میکشید، جا میماندم و گامهای کوچکم به گامهای بلندش نمیرسید، چه خشمی قلب کوچکم را میفشرد، سایۀ هیکلش سایهام را زیر میگرفت.»
در ادامه میخوانیم:
«دستم آنقدر بلند است که به ته دنیا هم میرسد. قبل از آن که یکی از پسران یا دخترانم خیال بدی به سرشان بزند، من آن را در خواب میبینم. شما اگر در دل خود حرفی بزنید، من میشنوم. زنهای خوبی باشید و به پسرانتان بگویید هیچکدامشان لیاقت جانشینی مرا ندارند. از این به بعد در تالار حصار مینشینم و صاحبان هر نیت بد، فکروخیال ناروا و خوابهای حرام را سخت کیفر میدهم. سزای هر خیال خام ده ضربه ترکه و هر خواب خیانتکارانه ده تازیانه است. سوگند میخورم که دلم برای دخترها نسوزد و توی طویلۀ ماده خرها آن را به بند بکشم. وای به حال زنهایی که جلوِ چشمان من آدامس بجوند یا آب بخورند یا اینکه ببینم دخترانم با بیشرمی موهاشان را باز میکنند و شانه میزنند.»
شیرزاد حسن، نویسندۀ پرآوازۀ کردستان عراق، در سال 1951 در اربیل به دنیا آمد. او در اواخر دهۀ هفتاد میلادی با چاپ مجموعه داستان تنهایی با استقبال زیادی روبهرو شد. در سال 1988 دومین مجموعه داستان خود را با نام گل سیاه چاپ کرد. بزرگترین گام شیرزاد حسن در نوشتن رمان، به داستان «حصار و سگهای پدرم» بازمیگردد که در سال 1996 منتشر شد. او در سال ۱۹۷۵ موفق شد دانشنامه کارشناسی زبان انگلیسی خود را از دانشگاه المستنصریه بغداد دریافت کند و به عنوان دبیر زبان خارجه به تدریس بپردازد.
در سال ۱۹۹۷ پس از شرکت در کنفرانس جهانی نویسندگان، به مدت شش ماه در فنلاند ماندگار شد، اما طاقت نیاورد و به وطن بازگشت و در سلیمانیه اقامت گزید. او هماکنون در شهر سلیمانیه برای یکی از نهادهای وابسته به سازمان ملل متحد کار میکند. «رویای عنکبوتها» و «خانهای از جنس آب»، از دیگر آثار این نویسندۀ برجسته است.