کتاب «یکی نبود» اثر عاطفه منجزی است که توسط انتشارات سخن در 2 جلد به چاپ رسیده است. داستان حول محور یک خانواده و ارتباطاتشان با یکدیگر جریان دارد. شهرزاد دختریست روستایی که زندگی سختی داشته و رنجهای بسیاری کشیده است. او که دختربچهای مدرسهای است، با سردار که معلم مدرسهاش بوده ازدواج میکند. سردار، شهرزاد را به خانهی خود میبرد و برایش نقش پدر و همسرش را بازی میکند.
شهرزاد در خانهی سردار بزرگ میشود. او به دانشگاه میرود و زندگی پردردسر خود را پشت سر میگذارد و اعتمادبهنفس خود را دوباره به دست میآورد. شهرزاد که همسر دوم سردار است فرزندی به نام بهنام به دنیا میآورد. بهنام برادر و خواهری ناتنی به نامهای نامدار و نیکا از زن سابق پدرش دارد. نامدار هیچوقت با شهرزاد ارتباط خوبی نداشته است؛ اما حالا سردار فوت شده و او سرپرست جدید خانواده است. نامدار که در خانهی عمهاش سکونت داشته، حالا باید به خانهی پدریاش بازگردد و به امور افراد خانواده رسیدگی کند. او کینهی عمیقی از شهرزاد به دل دارد و برای شهرزاد، بازگشت نامدار به معنی دردسرهایی تازه است. نثر «یکی نبود» بسیار روان است و نویسنده فضایی را فراهم آورده تا مخاطب بهراحتی با شخصیتها ارتباط برقرار کند.
یکی از خوانندگان کتاب در اینستاگرام نظر خود را اینگونه بیان کرده است: «کتابی فوقالعاده زیبا و تاثیرگذار، لطیف و عاشقانه...پر از مهرورزی بدون توقع....قصهای از شهرزاد و نامدار.»
شیوا از دیگر مخاطبان کتاب در سایت طاقچه، دربارهی «یکی نبود» چنین نظری داشته است: «خانم منجزی نویسندهی خوبیه ولی خیلی خیلی خیلی به جزئیات میپردازه تا جایی که واقعا از خواننده انرژی میگیره به خصوص در این کتاب. واقعا این همه ریز گفتگوهای عادی روزمره لازمه در یک داستان بیاد؟»
«داستان خوبیه البته بعضی جاها خیلی کش داره. البته هر کسی اینو میخونه باید «نطلبیده» بهارلوئی رو هم بخونه تا داستان کامل بشه.» این نظر زهرا یکی از خوانندگان کتاب در سایت طاقچه بود.
متنی که در ادامه میخوانید در پشت جلد کتاب آمده است: «همهی وجودش بیدریغ کسی را میطلبد تا برای همهی عمر، رنجیدگیهای جان خستهاش را درکنار او به فراموشی بسپارد. کسی که به وقتش بتواند برای او نقش مادر، همسر، دوست، همدم و هزار نقش رنگارنگ دیگر را بازی کند. کسی که جسم و روحش را به همان آرامشی بکشاند که خدا را برای هر جفتی نوید داده بود... کسی که با او مدارا کند... با اویی که درد تنهایی کشیده بود... درد یتیمی... درد غریبی در بین قربا... دلش مداوایی عاشقانه میخواست...مداوایی صمیمانه و پر از عطوفت... و شهرزاد آن کسی بود که میتوانست همهی اینها را مثل گنج گرانبهایی به او هدیه دهد... پتانسیلش را داشت.»
در متن زیر بخشی از داستان را که پس از بازگشت نامدار به خانه رخ میدهد، میخوانید: «امشب هم میتوانست مطابق معمول پنج سال گذشته بههمان جا برود که نرفته بود! در حقیقت هیچکدام از ساکنین خانهٔ سردار، نمیفهمیدند دلیل آمدن نامدار بهخانهٔ سردارخان چه بوده است و شهرزاد بیشتر از آن دو عضو دیگر خانه، از این آمدن مشکوک و بیمناک بود. نمیدانست نامدار چه در سر دارد اما حسش میگفت که در این آمدن تعمدی وجود داشته و قطع بهیقین، برنامهای هدفمند. برنامهای که بیشک قبل از هرچیز یا هرکسی، او را بینصیب و بهره نمیگذاشت! بددل و منفیباف نبود اما بههمان میزان که نیکا ادعا داشت، نامدار را میشناخت.»
قسمتی از کتاب به تنشِ پیش آمده بین شهرزاد و نامدار میپردازد: «کت و شلوار سرمهای خوشدوختی تن شهرزاد بود؛ کتی کوتاه با شلواری که روی مچ پایش میایستاد. کفشهایش پاشنهٔ تیز و لژ بلندی داشت و بندینگ ظریف کفش، دور مچ پایش را گرفته بود. اگر نامدار چند ماه پیش بود که شلوار را برای او حرام اعلام کرده بود، حالا باید یقهٔ شهرزد را دو دستی میچسبید که چرا خلاف خواسته و تذکر او عمل کرده است. در این لحظه اما با وضعیتی که داشت از اکثر خانمهای مجلس میدید، باید دست شهرزاد را هم میبوسید. کت و شلوار برازندهٔ سرمهای با آن شومیز زیبای گلبهی که تُناژ ملایمش ملاحت دو چندانی بهصورت ظریفش میبخشید، داشت مرد لجوج و تعصبی جنوبی را دیوانه میکرد. دیوانگی بود که نه حرفی بزند و نه اعتراضی کند، هر چند اگر میخواست هم نمیتوانست و اصلا جایش نبود. بهعلاوه؛ دیوانگیهای این مدتش برای خودش عالمی داشت نگفتنی، آن قدر نگفتنی و عجیب که بدش نمیآمد این جنون ادواری گاه گاهی بهسراغش بیاید، قلبش را بتکاند و لرز بهجانش بنشاند! اگر همهٔ اینها عوارض دیوانگی و جنون نبود، پس عوارض چه چیز دیگری میتوانست باشد؟!»
عاطفه منجزی نویسندهی پرکار ایرانی، در سال 1345 درمسجد سلیمان به دنیا آمد. او تحصیلات اولیهی خود را در اصفهان گذراند و پس از ازدواج به تهران رفت. او دارای لیسانس حسابداری و فوقلیسانس روزنامهنگاری است. بسیاری از خوانندگانِ «یکی نبود»، این اثر را شبیه به «داستان نطلبیده» معصومه بهارلویی دانستهاند چون برخی از فضاها و شخصیتها در کتاب مشترکاند و هردو به خانواده میپردازند. از دیگر آثار منجزی میتوان به «حاجی؛منم شریک!»، «کار نده دستم!» و «یواشکی» اشاره کرد.