نویسنده در این کتاب روایتی از زندگی واقعی خودش را بازگو میکند که چگونه توانست با کمک مطالعه و کتاب خواندن، نوشتن و علاقه به خانوادهاش از بیماری افسردگی که با آن دستوپنجه نرم میکرد، رها شود و بر آن غلبه کند. درواقع این کتاب داستان مبارزه با افسردگی است و به ارائه راهکارهایی میپردازد تا کسانی که خودشان یا اطرافیانشان به افسردگی دچارند، از آن رهایی یابند و معنای واقعی زندگی، لذت و هر لحظه شاد زیستن را به آنها بیاموزد.
یکی از جذابترین قسمتهایی که نویسنده در کتاب دلایلی برای زنده ماندن به آن پرداخته، بخشی با عنوان «چطور کمی از شوپنهاور خوشحالتر باشیم؟» است. نویسنده در این بخش دیدگاه جالبی را در مورد آرتور شوپنهاور که یک فیلسوف بزرگ بود، مطرح میکند. این کتاب شامل ۵ بخش است که به ترتیب با عنوانهای سقوط، فرود آمدن، برخاستن، زیستن و بودن، گردآوری شدهاند.
علیرضا از تجربه مطالعهی این کتاب میگوید: «خواندن این کتاب را به کسانی که به افسردگی دچارند، حتما توصیه میکنم، زیرا دریچهای از امید به آینده و زندگی بهتر را به روی شما باز خواهد کرد که در خوب شدن و بهتر شدن حالتان بسیار موثر است. این کتاب از آنجا که داستان واقعی و شرح حال خود نویسنده است، بسیار ملموستر است و ارتباط برقرار کردن با آن کار بسیار آسانی است. به نظر من، یک آدم افسرده، میتواند به زندگی دوبارهاش برگردد و به طور کامل درمان شود و این درمان کاملا ارتباط به خود شخص و آمادگیاش دارد و این کتاب آمادگی و راههای برگشتن به زندگی عادی را آسانتر میکند.»
در پاراگراف زیر، نویسنده اشاره به نشانههای اصلی و کلیدی افسردگی دارد: «یکی از نشانههای کلیدی افسردگی، ندیدن هیچ امیدی است. هیچ آیندهای. دور از تونلی که در انتهای آن روشنایی است، انگار هر دو سر تونل بسته شده و شما داخل آن هستید. بنابراین، اگر فقط از آینده خبر داشتم، اینکه از هرچه تجربه کرده بودم به مراتب روشنتر است، بعد یک سر تونل منفجر و تکهتکه میشد و میتوانستم با روشنایی روبهرو شوم. پس همین واقعیت که این کتاب وجود دارد، ثابت میکند افسردگی دروغ میگوید. افسردگی باعث میشود به چیزهایی فکر کنید که اشتباهند. اما خود افسردگی دروغ نیست. این واقعیترین چیزی است که در عمرم تجربه کردهام، البته نامرئی است.»
پاراگرافی از کتاب را که نویسنده در آن به عوارض جانبی افسردگی میپردازد، در زیر میخوانیم: «گاهی یکی از عوارض جانبی افسردگی، وسواس در مورد عملکرد مغزتان است. در طول بهم ریختگی روانیام در حالی که برگشته بودم و دوباره با والدینم زندگی میکردم، مدام تصور میکردم به درون جمجمهام دست میبرم و بخشهایی را که حالم را بد میکنند بیرون میآورم. موقع حرفزدن با آدمهای دیگر گرفتار افسردگی و حتی برخورد با این موضوع در کتابهای دیگر، به نظر میرسد این یک خیالپردازی رایج است. اما کدام بخشها را بیرون میآوردم؟ یک تکهی بزرگ را بیرون میآوردم، یا چیزی کوچک و مایع؟»
نویسنده در پاراگرافی دیگر از کتاب به دورانی میپردازد که افسردگی شدیدی را سپری میکرد: «وقتی افسردگی خیلی شدید داشتم، به مجموعهی بزرگی از بیماریهای روانی مرتبط با آن هم مبتلا بودم. ما انسانها عاشق بخشبندی کردن چیزها هستیم. عاشق این هستیم که سیستم آموزشیمان را به موضوعات جداگانه تقسیم کنیم، درست همانطور که دوست داریم سیارهای را که در آن مشترکیم را به ملتها و کتابهایمان را به ژانرهای مختلف تقسیم کنیم. اما واقعیت این است که آن چیزها مبهماند. درست همانطور که معمولا خوب بودن در ریاضیات اغلب به معنی این است که کسی در فیزیک هم خوب است، بنابراین افسردگی یعنی احتمالا با چیزهای دیگری همراه است. اضطراب، شاید تعدادی فوبیا، اندکی اختلال وسواس فکری عملی که برای من شبیه وسواس قورت دادن یک مسئلهی بزرگ بود.»
مت هیگ، در سال 1975 در انگلیس به دنیا آمد. او یک رماننویس و روزنامهنگار است که دورههای حاد افسردگی را نیز در زندگیاش گذرانده است. اغلب داستانهای او در ژانر تخیلی و افسانهای و برای گروه سنی کودکان و بزرگسالان نوشته شده است. از کتابهایی او علاوه بر کتاب دلایلی برای زنده ماندن میتوان به رمان پرفروش «پدر کریسمس و من» و کتاب «انسانها، هیچجا خانه نمیشود» نیز اشاره کرد.