کتاب «زرپران»، جدیدترین اثر «عاطفه منجزی» است که در سال 1399 به نگارش درآمده و در نشر سخن به چاپ رسیده است. زرپران داستان دختری خودساخته به نام جانان نیکپور است؛ جانان در زندگی گذشتهاش، به واسطهی خودخواهی و ظلم نزدیکترین افراد زندگیاش، مجبور بوده است محتاطانه زندگی کند و تا حد امکان به غریبهها اعتماد نکند. او هماکنون یک مهندس موفق است و برای هدر نرفتن تلاشهایش مجبور است بهسختی کار کند و با ترسهایش رودررو شود.
جانان برحسب اتفاق با فردی به نام مهندس موسوی برخورد میکند و در همین نقطه است که داستان آغاز میشود. رمان زرپران، ادامهی سرنوشت شخصیتهای رمانِ تیه طلاست که توسط همین نشر به چاپ رسیده است. جدای از فضاسازی و توصیفات دقیق و خوب نویسنده که به تصویرسازی هر چه بهتر کمک میکند و گویی باعث میشود مخاطب به شهرها و مکانهای مختلف سفر کند، اطلاعات قابل توجهی دربارهی آداب و رسوم مردم مختلف به مخاطب داده میشود و در نهایت مخاطب با پایانبندی مناسب و دلچسب داستان مواجه میشود.
خوانندهای نوشته است: «جدا از قلم خوب خانم منجزی عزیزم که به هر کتابی با هر محتوایی ارزش خواندن میدهد، کتاب زرپران یک رمان کاملا اجتماعی و زیباست. پیشنهاد میکنم اگر از آن دست افرادی هستید که به رمانهای عاشقانه، با موضوعات متفاوت و معمایی علاقه دارید، این کتاب را از دست ندهید.»
خوانندهی دیگری به نقاط قوت کتاب اشاره کرده و نوشته است: «عاطفه منجزی این بار در قالب داستانی زیبا، مخاطب را با خود به دیار بختیاری میبرد و فرهنگ زیبای آن دیار را به مخاطب معرفی میکند. زرپران با قلمی پخته و روان آغاز میشود و با رفت و برگشتهای مکانی بسیار، خواننده گامبهگام با داستان پیش میرود. نویسنده با تسلط خوب بر فرهنگ بختیاری و استفاده از فرهنگ فولکلور و اصطلاحات آن دیار، شیرینی دلچسبی را به خواننده هدیه میکند. فضاسازیهای خوب در کنار دایرهی لغات غنی نویسنده، به همراه شخصیتپردازیهای زیبا و دوستداشتنی از نقاط قوت «زرپران» محسوب میشود که خواننده را مجاب میکند تا آخر داستان با شخصیتها همراه شود.»
مخاطب دیگری با سپاس از خانم نویسنده، حال و هوای داستان را اینگونه شرح میدهد: «داستانی عاشقانه با چاشنی معما و رگههایی از طنز که امضای قلم خانم منجزی است، با حال و هوایی سنتی و فرهنگی و لهجهی غالب شیرین بختیاری که با شروعی بهظاهر ساده آغاز میشود و طیف وسیع مکانی را در بر میگیرد، از مونیخ تا مسجد سلیمان و روستاهای اطراف.»
زرپران با جملات زیر آغاز میشود: «میان درگاه حمام، سر خم کردم، حوله را دور موهایم پیچاندم که قطرات آب روی لباسهایم چکه نزند. سرم که بالا آمد، حوله مثل دستار هندیها موهایم را در بر گرفته بود. روی پارکتهای چوبی که صدقهسری پکیج آپارتمان، گرمای مطبوعی داشت، پابرهنه راه افتادم سمت آشپزخانه و پرسیدم:
_ بلیتت رو اوکی کردی؟!
«هوم» نامفهومی جوابم شد. آخرین سفر اجباری تیدا به هند بود. باید میرفت برای ارائهی تز و گذراندن دورهی کارآموزی اجباریاش. از میمیک صورتش فهمیدم حال او هم گرفته است. صندلی پشت اُپن را پیش کشیدم، خودم را انداختم سرش و به قصد باز کردن سر حرف، سفارشهایم از هند را برای او لیست کردم.»
در بخش دیگری از کتاب آمده است: «و این دیگر یعنی ختم کلام! عینک مطالعهاش را از صورتش برداشت و گذاشت توی جعبه و آن را هم انداختش توی کیف کوچک سرشانهای! با دور شدن دختر که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، طلا پر کشید سمت فرهاد. قدم تند کرده بود و همزمان دستی به شال دورگردنی و یقهی پالتو اسپرتش کشید تا از مرتب بودن خودش مطمئن شود. بیشتر از دو ماه بود که فقط از طریق تماسهای تلفنی و ویدئوکالها با فرهاد در ارتباط بودند و حالا میخواست به چشم تنها مرد روی زمین که هنوز وسواس داشت در نظر او، خاص به نظر برسد، مرتب و جذاب باشد! تا به او رسید، همزمان که سرپنجه خودش را بالا میکشید، فرهاد پیشدستی کرد، بازوی دستخالی از هدیهاش دور کمر طلا حلقه شد و او را پیش کشید. برایشان مهم نبود بین آن همه جمعیت یکدیگر را ببوسند، فرهنگ عمومی غربی همین بود و غیر از این بود، جای تعجب داشت که زوج عاشقی بعد از دوری دو ماهه، سرد و رسمی یکدیگر را ملاقات کنند!»
در قسمت دیگری از کتاب شخصیت اصلی داستان به زندگی و جای خالی پدرش اشاره میکند: «وقتی من و تیدا مجبور شدیم در زندگی روزمره با مشکلات تک والدی دست و پنجه نرم کنیم، به همان آرامی که بزرگ میشدیم، سختیها و دردها را شناختیم، زخمی شدیم، دلمان مجروح شد، روحمان خراشید و در این بین، علاوه بر دختر دایی، دختر عمه، شدیم دو خواهر! هر دو از شیرهی ماه تابان نوشیدیم تا زنده بمانیم و پشت به پشت هم برای یکدیگر خواهرانه دل بسوزانیم. نه من خاطرهای عینی و قابل لمس از پدرم و عمه مینا داشتم و نه تیدا خاطرهای از مادرش و پدر من! اگرچه در طول زمان عکسهای آن دو را دیده بودیم و از زبان پدر او و مادر من، خاطرات زیادی دربارهی آنها شنیده بودیم، اما شنیدههایمان چه قدر میتوانست جای حضور گرمشان را در زندگی ما بگیرد. تقریباً هیچ، هیچ، هیچ به معنای واقعی!»
عاطفه منجزی در اردیبهشت سال ۱۳۴۵ در مسجد سلیمان متولد شد. پدرش از تبار بختیاری و مادرش اصفهانی بود. او در اصفهان درس خواند و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد. بعد از ازدواج به تهران آمد و ساکن شد. وی همچنین در رشتهی روزنامهنگاری نیز تحصیل کرده است. از میان کتابهای عاطفه منجزی میتوان به «شب چراغ»، «یواشکی»، «لبخند خورشید» و «تیه طلا» اشاره کرد.