نمایشنامهی ایوانف (Ivanov) اثر نویسندهی شهیر روسی، آنتوان چخوف میباشد. این نمایشنامه که نخستین درام بلند چخوف است، خط باریکی را میان کمدی و ملودرام تراژیک طی میکند.
چخوف در این نمایشنامه مردی را به تصویر میکشد که اسیر انفعال و کمالگرایی شده است. داستان که در یکی از روستاهای روسیه در حدود سال ۱۸۸۰ میگذرد، مانند اکثر نمایشنامههای چخوف به فرسایش طبقهی اشراف روسی و ظهور طبقهی متوسط میپردازد. نمایشنامهی ایوانف در چهار پرده نگاشته شده و هر پرده صحنهی متفاوتی را به نمایش میگذارد. شخصیت اول داستان، نیکولای ایوانف، درحالیکه به دلایل مختلفی از جمله مشکلات مالی و خانوادگی با دشواریهایی روبروست و این مشکلات سبب عقبنشینی و ناامیدی او میشوند، با دوست دوران کودکیش، دکتر لفونتف، که عاشق همسر نیکولای بوده روبهرو میشود.
در این نمایشنامه، زندگی نیکولای ایوانف شرح داده میشود به عنوان فردی در یک مقام کوچک دولتی. او که دیگر همسرش، سارا، را دوست ندارد و این واقعیت که او درحال مرگ است، شخصیت پیچیده و تصمیمگیریهای سخت ایوانف را به تصویر میکشد و به بررسی مسائلی مانند معنای زندگی، چگونگی پذیرش تغییرات و تلاش برای پیدا کردن خوشبختی میپردازد. از نکات جالب توجه این نمایشنامه این است که چخوف بهعنوان یک نمایشنامهنویس و پزشک، شخصیتی که در آن زمان مالیخولیایی خوانده میشده را به تصویر میکشد و به صورت دقیقی نشانههای این بیماری را نیز شرح میدهد و پنداری در پی آن است تا نشان دهد فرد مبتلا به مالیخولیا دیوانه نیست، بلکه بیمار است. کل داستان هم به نوعی دربارهی کشمکشهای این فرد با دنیای بیرون است و اعمال او تا بلکه از حالت افسردگیاش کاسته شود و شاید در این مسیر، عشق کمک حالِ او باشد.
اندرو، کاربری در سایت آمازون، درخصوص این کتاب گفته که:
«آنتوان چخوف یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان دو قرن اخیر است و «ایوانف» نیز یکی از نمایشنامههای مورد علاقهی من است. برای هرکسی که عاشق نمایشنامه است و بهویژه برای بازیگرانی که به دنبال صحنههای چالشبرانگیز هستند، خواندن این کتاب ضروری است».
کاربر دیگری گفته:
«این نمایشنامه را بیشتر از دو نمایشنامهی «باغ آلبالو» و «سه خواهر» دوست داشتم. از نظر من چخوف بیشتر از دیگر نویسندههای روس متخصص به تصویر کشیدن جامعه خودش است. جامعهای که البته میشود تعمیمش داد به جوامع دیگر و با آن بهراحتی همزادپنداری کرد». «چخوف چقدر خوب زیر و بم آدمها را میشناسد. ناتوانی آدمها در تغییر تقدیر و تلاششان برای نجات همیشه بینتیجه است».
فاطمه گفته:
«دقیق نمیدونم چرا از ایوانف خوشم آمده، اما به نحوی ساختارشکن بوده و صراحتش من را جذب کرد. بیشتر به خاطر به چالش کشیدن عشق، حس عجیبی به ایوانف دارم».
در قسمتی از نمایشنامه از زبان ایوانف میخوانیم:
«همهاش درست، میدانم… گیرم خیلیخیلی هم مقصرم، ولی ذهنم آنقدر مغشوش است… حس میکنم دچار یکجور سستی هستم، خودم را هم نمیشناسم. خودم و آدمهای دیگر را نمیشناسم. [از پنجره نگاهی میکند.] یک کسی ممکن است حرفهامان را بشنود، بیا گشتی بزنیم. [برمیخیزند.] رفیق، خوش دارم همه ماجرا را از اول برایت تعریف کنم، اما آنقدر طولانی و پیچیده است که گمان نمیکنم تا فردا صبح هم تمام بشود. [به طرف بیرون حرکت میکنند.] آنیوتا زن برجسته و فوقالعادهای است. به خاطر من تغییر مذهب داد، ننه باباش را ول کرد، پولش را ول کرد، و اگر هم من تقاضای صد چندان فداکاری میکردم، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد میکرد. اما من ـ خُب، هیچ چیز برجستهای در من نیست و هیچ چیز را هم فدا نکردهام. گرچه، قصه دراز است... جان کلام اینجاست دکترجان، که… [درنگ میکند.] خلاصه بگویم، من وقتی گرفتمش، دیوانهوار عاشقش بودم و قسم خوردم که تا ابد دوستش داشته باشم، اما… خوب، پنج سال گذشته و او هنوز دوستم دارد، ولی من… [با دستش حرکتی نومیدانه میکند.] حالا تو اینجایی، داری بهم میگویی که او به همین زودیها میمیرد، و من هیچ عشق یا ترحمی نسبت بهش ندارم، بجز یک حالت بیتفاوتی و بیمیلی… به چشم هرکسی که به من نگاه میکند وحشتناک میآید؛ خودم نمیدانم چه دارد به سرم میآید…»
در جایی دیگر در زبان شخصیتی با نام «بورکین» درخصوص شیوهی زندگی طبقات میخوانیم:
«چیزی که من الان میخواهم بدانم این است: به کارگرها باید پول داد یا نه؟ اه، حرف زدن با تو چه فایدهای دارد! [دستش را تکان میدهد.] اسم خودشان را هم گذاشتهاند ملاّک، مردهشورشان ببرد. کشاورزی علمی! هزار جریب زمین ـ بدون اینکه یک غاز تو جیبت باشد. مثل این است که آدم یک انبار شراب داشته باشد بدون یک در شیشه واکن!… حالا ببین اگر فردا درشکه را نفروختم. میفروشم! من داوسرها را پیش از درو فروختم. و حالا ببین اگر چاودارها را هم فردا نفروختم. [بالا و پایین صحنه قدم میزند.] نه که خیال کنی دارم تعارف میکنم ـ نکند این جور فکر میکنی؟ خُب، نمیکنم. من از اینجور آدمها نیستم».
و از زبانی دیگر میخوانیم:
«گوش کنید، آقایی که خیلی شریف هستید! وقتی خانمی را همراهی می کنید، به هیچ وجه خوشایند نیست که مرتب شرافتتان را به رخش بکشید! شاید کار درستی باشد ولی بسیار کسلکننده است. هیچ گاه با خانمها از خیرخواهی و صداقتتان صحبت نکنید، بگذارید خودشان به این موضوع پی ببرند».
آنتوان پاولاویچ چخوف (Анто́н Па́влович Че́хов)، پزشک، داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهی روسی است. او در حیات کوتاهی که داشت، با وجود بیماری موفق با خلق دهها اثر ادبی برجسته شد؛ چنانکه او را مهمترین داستان کوتاهنویس برمیشمارند. موضوع و درونمایهی آثار چخوف عموماً درخصوص «تضاد طبقاتی، انسانهایی که حرف یکدیگر را درک نمیکنند، فرصتهای از دست رفتهی زندگی و ماهیت خوارکنندهی فحشا» میباشند.
همچنین از مشخصههای آثار او میتوان به این موارد اشاره کرد: طبیعتگرایی، بهرهگیری از زبان ساده و روان، بیطرفی و عدم دخالت، طنز و شوخطبعی و توجه فراوان به مسائل انسانی و روابط بین افراد. از دیگر آثار مشهور چخوف میتوان به «باغ آلبالو»، «دایی وانیا»، «سه خواهر»، «آواز قو» و «درباره عشق» اشاره کرد. چخوف سرانجام در سال ۱۹۰۴ در ۴۴سالگی بر اثر بیماری سل درگذشت.
اگر اولین باری است که از بوکلند خرید میکنید، میتوانید کتاب ایوانف را با 25 درصد تخفیف تهیه کنید. برای آشنایی با شیوه خرید آنلاین کتاب میتوانید راهنمای خرید را مطالعه کنید.
اگر به ادبیات داستانی علاقهمندید، به صفحه خرید رمان هم سری بزنید.