کتاب «استانبول» درواقع خاطرات و زندگینامهی اورهان پاموک است. پاموک با قلم روان و شیوایی که دارد، همچنان که ازخاطراتش میگوید، خواننده را به شهر استانبول میبرد و با شخصیتهای برجستهی استانبول و آثارشان آشنا میکند. او نگاهی جامعهشناسانه، تاریخی و سیاسی به شهر دارد و به تحلیل فرهنگ در این شهر میپردازد.
ویژگیهای بارز کتاب شامل درهمآمیختگی خاطرات و شهر، زندگینامه و تاریخ است. اینکه او مدتی معماری خواند و سپس تحصیلاتش را در روزنامهنگاری به پایان رساند، کاملا در این کتاب مشهود است. بعید نیست بعد از خواندن این اثر زیبا، هوای سفر به استانبول به سر مخاطب بزند.
گاردین (روزنامهی بریتانیایی) اینچنین زیبا کتاب را وصف مینماید: «شاهکاری سه وجهی: تشریح جسم و جان شهر، گزارشی پرصلابت از سیاست، بازیهای خانوادگی، جنگ و دیپلماسی و کندوکاوی در پیشرویهای کورمالکورمال نویسنده در جوانی، جهت علاقه و استعداد ذاتیاش.»
«میامی هرالد» روزنامهای پرتیتراژ از شهر میامی درباره کتاب «استانبول» مینویسد: «استانبول مجموعهای است هماهنگ از خود زندگینامهنویسی، سفرنامهنویسی، جامعهشناسی و نقد و تحلیل و بهاندازهی کتابِ «چهرهی مرد هنرمند در جوانیِ» (جیمز جویس) خاطرهانگیز است.»
دکتر مسعود شهیدی در سایت ایران ایرانیها اینچنین مینویسد: «رویهمرفته کتاب «استانبول: خاطرات و شهر» کتابی زیباست. از آن جهت زیباست که برای ما (خوانندگان ایرانی) و شاید دیگران، یک حس مشترک ایجاد میکند. کتاب، دانستههای ما را نسبت به استانبول معاصر بهبود میبخشد و از طرفی میتوانیم دریابیم که دوران کودکی یکی از برندگان جایزهی ادبیات نوبل چگونه گذشته است!»
در جایی از کتاب میخوانیم: «آن روزها در استانبول دورهی کودکی من شب که همانند برف حالوهوای آشفته و دلگیر شهر رو به فقر را از دیدهها پنهان میکر ، یا آن را شاعرانه نشان میداد، جلوهی زیبایی داشت. در آن زمان ساختمان بلند انگشتشمار بود و شب شهر، برخانهها، درختها، سالنهای تابستانی، سینماها، ایوانها و پنجرههای باز نه چون روبهای خشن و زمخت، بلکه با ظرافتی متناسب با بنای حلقهحلقهی شهر و پستیوبلندیهای آن، راه مییافت.»
«اولین چیزی که در مدرسه یاد گرفتم این بود که بعضیها ابلهاند، و دومین چیز اینکه، بعضیها ابلهترند. هنوز اینقدر بچه بودم که درک نمیکردم تظاهر به نداشتن، این شاخصهی اساسی و تعیینکننده در زندگی، همانند شاخصههای مذهبی، نژادی، جنسیتی، طبقاتی، دارایی (و این اواخر) فرهنگی، نشانهی نوعی رشد، ادب و وقار است. بنابراین هر وقت معلم سوالی میکرد، هولهولکی دستم را بلند میکردم تا نشان بدهم جواب را میدانم.»
در بخش دیگری چنین نوشته است: «خدا برای دردمندان بود، برای تسلی دادن کسانی که آنقدر بیچیز بودند که نمیتوانستند بچههای خود را به مدرسه بگذارند، برای مراقبت از گداهای توی خیابان که همیشه صدایش میزدند و در مواقع مصیبت و گرفتاری، یار و یاور آدمهای خوشقلب و پاک بود. برای همین هر وقت مادرم از رادیو میشنید برف و بوران جادهها را بسته و دهاتیها پشت آن گیر افتادهاند، یا زلزله عدهای از فقرا را بیخانمان کرده، میگفت: «خدا به فریادشان برسد.» که بیش از آنکه به دعا شباهت داشته باشد، مانند اعتراف به گناهی گذرا بود. گناهی که آدمهای مرفهی از قماش ما در اینطور مواقع احساس میکردند و کمکشان میکرد که به خلأ عاطفی ناشی از این آگاهی که در چنین مواقعی دست به هیچ کاری نمیزنیم، غلبه کنیم.»