«هفتادوپنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا» عنوان کتابی است که به همت محسن آرزم، از کودکی تا هفتاد و چند سالگیِ بهمن فرمانآرا - یکی از برجستهترین فیلمسازان ایرانی - را روایت میکند. محسن آزرم در مورد شیوهی تدوین این اثر اظهار داشته که همه چیز از مصاحبهای در دههی هفتم زندگی بهمن فرمانآرا پیرامون آثار و زندگی او آغاز شد. گفتوگویی که قریب به صد ساعت بهطول انجامید و کالبد اصلی کتاب «هفتادوپنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا» را به وجود آورد. نشر چشمه این کتاب را در سال 1399 منتشر کرد.
در این کتابِ هفتصد صفحهای، به زندگی بهمن فرمانآرا از کودکی تا هفتاد و چند سالگی، کارنامهی هنری او، مرور کامل فیلمنامهها و چگونگی ساخت فیلمهای وی پرداخته شده است. فیلمنامههای «خانهای روی آب»، «بوی کافور، عطر یاس»، «حکایت دریا»، «شازده احتجاب» تنها تعدادی از آثاری هستند که فرمانآرا در این اثر، از جریان نگارش آنها پرده برمیدارد.
فرهاد هیبتی نظرش را در سایت «گودریدز» نوشته است: «از آن کتابها که پس از پایانش دوست داشتم زمان بگذرد تا دوباره از اول بخوانم. پر از درس سینما، پر از درس زندگی، پر از حرفهای بودن. استاد فرمانآرا از کودکی تا هشتاد سالگی خود را به دراماتیکترین روش توضیح دادهاند و محسن آزرم آن را به قابلفهمترین روش نگاشته است. سینمای استاد فرمانآرا، سینمای مرگ و زندگی، سینمای حرفهای زیرکانه، سینمایی که هر کدام از فیلمهایش پس از کلی توقیف خوردن و سانسور شدن هنوز جذاباند. این کتاب هم انگار کتاب همان سینماست و بیشتر علاقهی من به آن، به سبب انتقادهای زیرکانهی آن است. در این کتاب به زندگی شخصی استاد هم بسیار نزدیک میشویم و درس زندگی میگیریم، استاد از معدود سینماگرانی هستند که تا این حد باز دربارهی زندگی شخصیشان و بیماریهایشان صحبت کردهاند. کتاب، کتاب ماجراهای سینمایی و شخصی ایشان از عاشق فیلم و کتاب شدن تا تحصیل سینما در آمریکا، تهیهکنندهی کسانی مثل بیضایی و کیارستمی شدن، افسردگی، مهاجرت، تهیهکنندهی کسانی مثل اورسن ولز و اسکورسیزی شدن، بازگشت به ایران، شروع دوباره و پرقدرت فیلمسازی با فیلم بوی کافور و عطر یاس و... است.»
امیر، یکی از خوانندگان کتاب، در اینستاگرام نوشته که کتاب را سه روزه تمام کرده و اضافه کرده است: «ای کاش دوجلدی بود. برای سه روز از دنیا جدا شدم. فقط امید بود و زندگی و زندگی. مخصوصا بخشهای قبل از انقلاب برای من هیجانانگیز بود. احساس میکردم در حال سفر در تاریخ هستم.»
در بخشی از کتاب، بهمن فرمانآرا، از اقتباس صحنههایی از فیلمنامهی «بوی کافور، عطر یاس» از زندگی خود میگوید: صحنههایی در «بوی کافور، عطر یاس» هست که یکراست از زندگی خودم میآید. چند سال مانده بود به انقلاب. خانهمان آن وقتها در محلهی دروس بود. یک روز سرد زمستانی بود و برف آنقدر باریده بود که خیابانها یکدست سفید بودند. صبح کلهی سحر از خانه زده بودم بیرون و داشتم میرفتم دفتر. خیابانها خلوت بودند. ماشینها یا در خیابان نبودند یا آنقدر آهسته میرفتند که لیز نخورند روی زمین یخ زده. آدمها اینجا و آنجا ایستاده بودند و هر ماشینی که رد میشد دستشان را بالا میبردند که کسی سوارشان کند. پیچیدم در خیابان ظفر و کنار بیمارستان شهر آزاد، که حالا اسمش شده علی اصغر؛ دیدم زنی چادری ایستاده و بچهای را بغل کرده. آنقدر هوا سرد بود که بخار از دهانش بیرون میزد. توقف کردم و گفتم بفرمایید سوار شوید. روی صندلی عقب که نشست، گفتم کجا تشریف میبرید خانم؟ گفت بهشت زهرا. گفتم با این برف سنگین؟ بهشت زهرا میروید چه کار؟ گفت بچهام مُرده. میبرم خاکش کنم. زدم روی ترمز. در آینه میدیدمش که داشت خیابانهای برفی را تماشا میکرد؛ مثل هر آدمی که نمیخواهد جواب سوالی را بدهد یا ترجیح میدهد به چیز دیگری فکر کند. گفتم شوهرتان کجاست خانم؟ گفت: خانه مانده، پیش شش تا بچهی دیگرمان.»
محسن آزرم در سال 1357 در تهران متولد شد. وی در دانشگاه در رشتهی حقوق قضایی تحصیل کرد و از سال 1373 به تألیف و ترجمهی مقالات و اشعار مختلف پرداخت که در نشریات گوناگون به چاپ رسیدند. آزرم از سال 1377 به عنوان منتقد به فعالیت در روزنامهها و مجلات پرداخت و کتابهای«مثل عکسی سیاه و سفید»، «مرد سوم» نیز از آثار ترجمه شده توسط وی میباشد.
او همچنین کتابی با نام «فیلم کوتاهی دربارهی دیگران» و زیرعنوانِ «مکالمه با ژان کلود کارییر دربارهی سینما و مکالمه با عباس کیارستمی دربارهی کارییر» را در کارنامهی نویسندگی خود دارد.