باندینی نیز مانند نویسنده داستان، تابعیتی دورگه (آمریکایی-ایتالیایی) دارد و در آرزوی تبدیل شدن به یک نویسندۀ مشهور میسوزد. او بیش از هرچیزی آرزوی پولدار شدن دارد تا بتواند از زندگی خانهبهدوشانه و فلاکزدۀ خود خلاص بشود؛ اما به محض اینکه پولی به دستش میرسد، آن را به احمقانهترین شیوهها خرج میکند. اما این خواستههای او در حالی جریان دارد که بیشتر تفکرات و اندیشههای آرتورو با جامعه ناهمخوان و متضاد است. نتیجۀ این جدال اخلاقی و پرشور باندینی با ارزشهای جامعه، داستان اثر حاضر را میسازد؛ آرتورو باندینی هم قهرمان و هم ضدِقهرمان رمانهای جان فانته است.
میتوان گفت یکی از زیباترین نظرات ثبت شدۀ مخاطبین فارسیِ رمان «از غبار بپرس»، در سایت «فیدیبو» و بدین شرح ثبت شده است: «بعضی کتابها قرار نیست چیزی به شما بدهند؛ اما خیلی چیزها از شما میگیرند. مهمترین چیزی که میگیرند حس فرار از لحظهی حال است. این کتاب حس فرار از لحظهی حال را از شما میگیرد، شما را مجبور میکند پابهپای "آرتورو" در لسآنجلس قدم بزنید، درد بکشید و کمی بیشتر زندگی کنید؛ همراه با غبار!»
یکی از کاربران سایت «گودریدز» نیز با اشاره به رمان شاهکار «مرگ قسطی»، به تحلیل رمان حاضر پرداخته است: «یادم هست که در مقدمۀ کتاب مرگ قسطی از سلین خوانده بودم که مهمترین کار نویسنده انتقال حس است. اگر این حرف سلین درست باشد، این کتاب بهترین رمانی است که خواندم؛ با تکتک سلولهایم شخصیت اصلی این داستان را حس میکردم! حجمی از صداقت را میتوان در این کتاب دید که در کمتر کتابی دیده میشود.»
برخی از خوانندگان رمان نیز دست به مقایسۀ این اثر با آثار و اندیشههای چارلز بوکوفسکی زدهاند. 2 تا از نظرات کوتاه این کاربران را از سایت «طاقچه» با هم بخوانیم: «انگار کتاب «عامهپسند» بوکوفسکی را با کتاب «در رویای بابل» از ریچارد براتیگان قاطی کرده باشند. رمانی که اگر به سبک نویسندههای این دوره آمریکا علاقه داشته باشید، قطعا ارزش خواندن دارد.»
نظر یکی دیگر از خوانندگان: «داستانی ساده اما پرمحتوا و نمادین که خود نویسنده سعی کرده تا حدودی زندگی خود را در قالب یک شخصیت داستانی به نام "آرتورو باندینی" در آن شرح بدهد. جان فانته الهام بخش نویسندگانی همچون بوکوفسکی بوده و از غبار بپرس نیز بسیار شبیه داستانهای او میباشد. به علاقهمندان بوکوفسکی خواندن این رمان پیشنهاد میشود.»
پاراگراف زیر یکی از زیباترین توصیفات کتاب را در دل خود جای داده است:
«داشتم غرق میشدم. دعا کردم، نالیدم و با آب مبارزه کردم، درحالیکه میدونستم نباید باهاش مبارزه کنم. دریا اونجا آروم بود. غرش خیزابها از طرف ساحل بود. داد زدم، منتظر شدم، دوباره داد زدم. جوابی نیومد بهجز شلپوشولوپ دستهام و صدای موجهای کوچیک ناآروم. بعد پای راستم از ساق تا انگشتها گرفت. وقتی لگد پروندم درد کشید توی رونم. میخواستم زنده بمونم. خدایا، الان جونم رو نگیر! کورکورانه به طرف ساحل شنا کردم. بعد دوباره خودم رو توی خیزابهای بزرگ احساس کردم و شنیدم که بلندتر میکوبیدن. به نظر خیلی دیر میرسید. دیگه نمیتونستم شنا کنم، بازوهام خیلی خسته بود، پای راستم خیلیخیلی درد میکرد. تنها نکتۀ مهم نفس کشیدن بود. جریان آب از زیر هجوم میآورد و من رو میغلتوند و میکشوند.»
یکی از تکگوییهایی طولانی آرتورو باندینی که زبانی عامیانه و جذاب دارد نیز بدین شکل است: «اون وقتها بیست سالم بود. به خودم میگفتم هر چه باداباد باندینی، عجله نکن. ده سال وقت داری تا یه کتاب بنویسی، پس سخت نگیر، برو بیرون و دربارۀ زندگی یاد بگیر، برو خیابونها رو بگرد. مشکلت اینه؛ جهالت نسبت به زندگی. خدای من، آخه مرتیکه حالیت هست که تو تا حالا با هیچ زنی تجربهای نداشتی؟ ای بابا داشتم، خیلی هم داشتم. دِ نه دِ، نداشتی. تو به یه زن احتیاج داری، به حموم احتیاج داری، به مایۀ فوریفوتی احتیاج داری، به پول احتیاج داری.»
جان فانته در این بخش، فلسفهبافیهای پوچگرایانۀ خود را با زبانی ریشخندگونه به مخاطب ارائه میدهد: «آخه فایدۀ توبه چیه، خاصیت خوب بودن چیه، خُب که چی که توی یه زلزله بمیری، آخه کی اهمیتی میده؟ اینجوری شد که رفتم وسط شهر؛ پس ساختمونهای بلند اینها بودن، حالا دیگه بذار زلزله بیاد و من و گناههام رو دفن کنه، آخه کی اهمیتی میده؟ نه واسۀ خدا مهمه و نه واسۀ بندۀ خدا که تو اینجوری بمیری یا جور دیگه، بری زیر زلزله یا دارت بزنن، کی و چرا و چهطورش اهمیتی نداره.»
جان فانته نویسندۀ کمترشناختهشدۀ آمریکایی-ایتالیایی تبار بود. فانته شهرت کنونی خود را تنها در سنین پیری و زمانی که چارلز بوکوفسکی به صورت اتفاقی کتابی از او را خواند از آن تمجید کرد، کسب کرد. کتابی که بوکوفسکی از فانته خوانده بود به نوعی، از دید او شاهکار فانته بود، «از غبار بپرس» بود. «از غبار بپرس» جلد سوم از مجموعه رمانهای چهارگانۀ (آرتورو باندینی) است که عناوین اول، دوم و چهارم این مجموعه به ترتیب عبارتند از: «تا بهار صبر کن، باندینی»، «جادهی لسآنجلس» و «رویاهای بانکرهیل».