کتاب «شیشه تبدار» اثر مریم صناعی است. این کتاب را «انتشارات شادان» منتشر کرده است. «شیشه تبدار» داستان «هدی» و خانوادهاش است. هدی که یک نوجوان است با «آیت»، پسر یکی از همسایهها رابطه دارد. این داستان حول احساس این دو نفر به یکدیگر و و مسائل و مشکلاتی که با آنها روبهرو هستند میچرخد.
کتاب «شیشه تبدار» اثر مریم صناعی است. این کتاب را «انتشارات شادان» منتشر کرده است. «شیشه تبدار» داستان «هدی» و خانوادهاش است. هدی که یک نوجوان است با «آیت»، پسر یکی از همسایهها رابطه دارد. این داستان حول احساس این دو نفر به یکدیگر و و مسائل و مشکلاتی که با آنها روبهرو هستند میچرخد. داستانی از جنس عشق و دوست داشتن. آیا دوست داشتن برنده میشود یا طبق معمول قافیه را میبازد؟
جملاتی از کتاب که شاید انگیزه خواندن باشند
داستان کتاب از اینجا شروع میشود: «وارد خیابان شدم، طبق معمول آیت سر کوچه ایستاده بود و خیابان را از نظر میگذراند؛ چند ماهی میشد که این کارش بود! هر روز سر کوچه میایستاد و وقتی من نزدیک میشدم، جلو میآمد و کولهام را میگرفت. این بار هم همزمان با سلام کردن، دستش را دراز کرد. جوابش را دادم و بند کولهام را روی شانهام در مشت فشردم و با بالا بردن سرم مخالفت کردم.
- نه دستت درد نکنه، این همه راه رو آوردم این چند قدم هم روش.
دستش روی شانهام آمد و کوله را کشید.»
در بخشی دیگر از کتاب با توصیفات نویسنده بیشتر آشنا میشویم: «تا آمدن مونا، خواهر کوچکترم، مشغول خواندن درس بودم، با ورودش سر از کتاب بیرون آوردم و برای در آغوش کشیدنش دستهایم را باز کردم. کیفش را گوشهای پرت کرد و خود را در آغوشم انداخت. اختلاف سنیام با مونا پنج سال بود و عجیب به هم وابسته بودیم. من صبحها به مدرسه میرفتم و او ظهرها... همیشه ناراضی بود و از دلتنگی شکایت میکرد. شبها هم کنار من میخوابید و تا به هم نمیچسبیدیم خوابش نمیبرد آن قدر مرا دوست داشت که رازدارم بود و اگر سفارش میکردم که به کسی چیزی نگوید، امکان نداشت از آن حرفی بزند. سرش را به لپم چسباند و آرام زیر گوشم گفت:
- آیت گفت بدون اینکه کسی بفهمه بهت بگم بیای آشپزخونه کارت داره.
همینم مانده بود. مادر برای خرید بیرون رفته بود و اگر سر میرسید باید فاتحهام را میخواندم! از او فاصله گرفتم و با چشمان درشتی نگاهش کردم، بعد سرم را نزدیک بردم و مانند خودش آهسته گفتم:
- لباساتو عوض کن، به بهونه دست شستن برو بیرون به آیت بگو نمیتونم بیام.»
در پشت جلد کتاب میخوانیم: «بازی کردن در نقش پدر یا مادر بهویژه اگر قرار بر رعایت انصاف باشد گاهی سختترین کار دنیاست چرا که شاید آنها فراموش میکنند نوجوانی خویش را و آنچه به نام جوانی کردهاند! انصاف یعنی رطب خورده را منع نکردن انصاف یعنی لحظهای در جای فرزند قرار گرفتن و رفتن در حال و هوای او و همسالانش نه نگاه از بالا به پائین و دستوری! گاهی نیاز است او را رها کنیم تا تجربه کردن تا عاشق شدن، خطا کردن که اگر غیر از این باشد شاید از آن سوی بام او را انداختهایم با هزار افسوس بر جا مانده و لطمهای که شاید جبران شدنی نباشد مثل شکستن یک شیشه مثل سوختن در تبی عاشقانه که گاهی جبران ناپذیر است!»