کتاب «انگار خودم نیستم» تصویری از سه خانوادهی ایرانی را نشان میدهد که هرکدام با مشکلاتی روبهرو هستند. در خانوادهی اول، لعیا و کامروز به دلیل فاصله و جدایی فیزیکی که از هم دارند، در حال تحمل مصائب و مشکلات بیشماری هستند. در خانوادهی دوم، نازنین و مسعود قصد جدایی دارند اما از دست دادن فرزندشان درد مشترکی است که میخواهند با هم آن درد را تحمل کنند و خانوادهی سومی که در کتاب «انگار خودم نیستم» به آن اشاره شده، علیرضا و کتی هستند که به دلیل وجود فرزندی از ازدواج قبلی، زندگی کنونیشان تحت تاثیر قرار گرفته است.
در این کتاب، نویسنده به عمق جامعه پرداخته و داستانی پرکشش و شنیدنی را خلق کرده است. روند داستان و رخدادهایی که در زندگی شخصیتهای این داستان رخ میدهد، روحیه و شخصیت آنها را به گونهای تغییر میدهد که آنها حتی خودشان را به خوبی نمیشناسند. در این کتاب دیالوگها و صحنههایی که توصیف میشود کاملا با زندگی عادی و روزمره منطبق هستن و مخاطب میتواند به راحتی با شخصیتهای داستان، همزادپنداری کند.
امیرحسین در مورد این کتاب میگوید: «خواندن این کتاب را به تمام کسانی که در زندگی روزمره و یا با همسرشان مشکلاتی را حس میکنند، پیشنهاد میکنم.»
لیلا نظرش در مورد کتاب را اینگونه بیان میکند: «کتاب با ارزشیه و یه جورایی نشون میده که کوچکترین سهل انگاری، کوچکترین غفلت و شاید غرور میتونه یه زندگی عاشقانه رو تبدیل کنه به مردابی که همهی وجود آدم رو فرا میگیره»
لاله در سایت فیدیبو در مورد این کتاب، نظر زیر را نوشته است: «شخصیتهای کتاب خیلی به خودم نزدیک بودند. احساس همزادپنداری شدیدی باهاشون داشتم. قلم نویسنده بسیار پخته و روان بود. انشاا... در کتابهای بعدی هم همینقدر زیبا بنویسن.»
در اینجا پاراگرافی از کتاب را که توصیفی از یکی از شخصیتهای کتاب در مورد خودش است را میخوانیم:
«هفت هشت سالهام. عصرها بعد از انجام دادن تکالیف مدرسه با بچهها بریم فوتبال بازی میکنیم. من همیشه دوست دارم دروازهبان باشم. بهروز میگوید میخواهی مهمترین باشی. چیزی نمیگویم. دروازهبان بودن مهم بودن نیست، جدا بودن است، نوعی انزوای مطبوع، نوعی تکافتادگی لذتبخش. از بچگی به جدا بودن و تک افتاده بودن علاقه که نه، عادت داشتهام. میدانم که اسمم هم مثل خودم است، تنها و تکافتاده.
در محله بیشتر از ده تا علی و پنج تا محمد و دو سه تا پرویز داریم. در کلاس مدرسه از هر اسمی چند تا هست جز اسم من. دیگر عادت کردهام تا اسمم را میگویم همهی معلمها بخواهند تکرارش کنم و بعد هم فورا معنیاش را بپرسد و من مدتهاست یاد گرفتهام به این جدایی و تکافتادگی و تعجبها و سئوال کردنهای قبل و بعدش بیاعتنا باشم. حالا چهل و چند سال گذشته و من هنوز هم همان قدر تک افتاده و تنها هستم. اما دیگر کسی سئوالی نمیکند.»
پاراگرافی دیگر از کتاب که توصیف حال نازنین از زبان مسعود است را در زیر میخوانیم:
«نازنین بهتر شده. دو سالی است که دیگر شبیه دیوانه ها نیست. نگاهش میکنم. خوشحالم غذا میخورد. اضافه وزنش را به بیاشتهایی ترجیح میدهم. زندگیاش روی روال برگشته. کارش را شروع کرده. مهمانی میدهد و حتی از خوابهایش برای کسی حرف نمیزند. گاهی چیزهایی برای روانپزشکش تعریف میکند. دیگر یاد گرفته صبوری کند. سرش را به شانهام تکیه میدهد. دیگر رمق اشک ریختن ندارد. پنج سال و هفت ماه است به مسعود دیگری تبدیل شدهام. خودِ پنج سال و هفت ماه قبلم را به یاد نمیآورم. از دعواهای سالهای زنده بودن آنوشه تنها خاطرات گنگی
در ذهنم است. حتی به یاد ندارم چرا نازنین قبل از بیماری آنوشه اتاقش را جدا کرده بود.»
یاسمن خلیلی فرد متولد 1369 در شمیرانات است. او در دانشگاه هنر تهران تحصیل کرده و مدرگ کارشناسی ارشد کارگردانی سینما دارد. عضو انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران و انجمن صنفی داستاننویسان است. یاسمن خلیلی فرد فعالیت خود را از 13 سالگی با نوشتن نقد فیلم و سریال برای نشریه سروش هفتگی آغاز کرد. او نخستین رمان خود را تحت عنوان «یادت نرود که...» در سال 1394 از نشر چشمه منتشر کرد که در سومین دوره از جشنواره رمان ایرانی برندهی جایزه بهترین کتاب شد.
برای مشاهده محصولات مرتبط دیگر میتوانید از دسته بندی خرید رمان نیز بازدید فرمایید.