کتاب «بالکان اکسپرس» مرزهای اخبار و روایتهای فارغ از فردیت و تجربهی شخصی انسانها را رد میکند و به روایتهای شخصی میپردازد. یکی از مهمترین خصلتهای کتابهای اسلاونکا دراکولیچ در این است که خواننده را با روایتهای ناب و دست اول از بلوک شرق مواجه میکند. روایتهایی که از زبان کتابهای تئوری نمیشنویم و در تیترهای اخبار نیز نمیبینیم. این دست جستارها و متون هستند که میتوانند خوانندهها را فارغ از محدودیتهای جغرافیایی و مرزی که بینشان فاصله میاندازد به یکدیگر نزدیک کند و با خواندن این روایتها است که حس همذاتپنداری بین انسانها شکل میگیرد.
در این مجموعه جستار نویسنده به تبعات جنگ برای شهروندان پرداخته و مصائب آنان در مقابله با این شرایط را به خوبی شرح داده است و از آنجا که خود نیز به عنوان یک شهروند سابق یوگسلاوی شاهد این ماجراها بوده میشود گفت که مشاهداتش ارزشی دوچندان دارد. در این کتاب با تجربیات هولناک مردم عادی از جنگ روبهرو هستیم، جنایاتی که با هر جنگی در هر گوشهای از این زمین خاکی تکرار میشوند.
کتاب بعد از مقدمهی نویسنده که در تاریخ 1992 در زاگرب نوشته شده است در 18 بخش شروع میشود. «هفتتیر پدرم»، «یک فنجان کاپوچینوی تلخ»، «آدم کشتن سخت است»، «مادرم در آشپزخانه نشسته و با نگرانی سیگار میکشد»، «اگر پسری داشتم»، «قهوه خوردن رئیس جمهور در میدان یلاچیچ» و «کفشهای پاشنه بلند» نام برخی از این بخشها هستند. چاپ اول این کتاب نیز به سال 1992 برمیگردد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانهای که از یک جای خیلی دور میآید. دلت نمیخواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی میکنی به خودت بقبولانی که همه چیز همانطور که بود باقی میماند، که این هیولا تأثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتی که داری نزدیکشدنش را حس میکنی. تا اینکه این هیولا گلویت را میگیرد. نفست طعم مرگ میگیرد، خوابهایت پر میشود از تصویرهای کابوسوارِ بدنهای تکهتکهشده و کمکم مرگ خودت را تصویر میکنی. بهتدریج وقتی جنگ پیشتر میرود برای خودت واقعیتی موازی میسازی: از یک طرف یک جور وسواسگونهای سعی میکنی به چیزی که پیش از این روالِ عادی زندگی روزمرّهات بوده بچسبی، وانمود میکنی همه چیز عادی است، جنگ را نادیده میگیری. از طرف دیگر نمیتوانی آن تغییرهای عمیقی را که در زندگیات و در خودت اتفاق افتاده انکار کنی، تغییرِ ارزشهایت، احساساتت، واکنشها و رفتارهایت (میتونم کفش بخرم؟ اصلاً این کار معنی داره؟ حق دارم عاشق بشم؟) در دوران جنگ نحوۀ نگاهت به زندگی و چیزهایی که در آن اهمیت دارند بهکلی تغییر میکند. حتی سادهترین چیزها هم دیگر آن اهمیت یا معنای سابق را ندارند. اینجاست که میفهمی جنگ شده است، میفهمی که جنگ به تو رسیده است.
من قبلاً فکر میکردم جنگ در نهایت از راه ترس است که به ما میرسد، وحشتی که همۀ وجودت را فرامیگیرد: تپش قلبی که سینهات را از جا میکند، عرق سردی که بر تنت مینشیند، دیگر هیچ تمایزی میان جسم و ذهنت باقی نمیماند و هیچ کمکی در کار نیست. اما جنگ بدتر از این چیزهاست. فقط قربانیات نمیکند بلکه خیلی از آن فراتر میرود. جنگ تو را به آن نقطۀ دردناک میرساند که مجبور میشوی بفهمی و بپذیری که داری به شکلی در آن مشارکت میکنی، همدستش شدهای. در یک موقعیت بهظاهر عادی یکباره میفهمی که تو هم شریک جرمش شدهای – با اظهارنظری بیهوا راجع به اینکه چرا دوست پناهجویت هنوز میخواهد کفش پاشنهبلند بپوشد، یا چیزی مانند این.»
اسلاونکا دراکولیچ در سال 1949 متولد شده است و از بدو تولد در کشوری تحت سلطهی کمونیسم زیسته است. او در دانشگاه زاگرب در کشور خودش در رشتههای ادبیات تطبیقی و جامعهشناسی تحصیل کرده است و به روزنامهنگاری مشغول شده است.
در خلال کتابهایش به این مهم پی میبریم که او نهتنها پایهگذار اولین تشکل فمنیستی در کشورش بوده است که حتی زنهای دیگری در دیگر کشورهای بلوک شرق را نیز دعوت به این کار کرده است. او که چشمانی تیز و ذهنی هوشیار دارد پیوسته به دنبال یافتن راهی برای بیان تجربهی زیستهی مردم است.