کتاب «خورد و خوراک دیکتاتورها» یکی کتابهای مجموعهی خرد و حکمت زندگی است. خواننده معمولا با شنیدن چنین نامهایی گمان میبرد که بالاخره کتابی پیدا شده است که قرار است از رازهای زندگی و راه و روش چگونه زندگی کردن برایش سخن بگوید؛ اما اینطور نیست. هیچ کتابی قرار نیست برای مخاطب یک لقمهی آماده باشد. زندگی نتیجهی آزمون و خطا و تجربههای موفق و ناموفقِ مکرر است. وظیفهی پیدا کردن پاسخها به عهدهی خود انسان است. این امر خطیر را هیچکس دیگری نمیتواند به عهده بگیرد.
در کتاب «خورد و خوراک دیکتاتورها» ویتولد شابوفسکی دست به کار عجیبی زده است. او برای تالیف این کتاب، به سراغ سرآشپزهایی رفته است که در لحظات مهم تاریخ، برای دیکتاتورهایی همچون عیدی امین، صدام حسین، انور خوجه، فیدل کاسترو و پل پوت، آشپزی کردهاند. او در این کتاب قصد دارد تاریخ قرن بیستم را از دریچهی دید آنها نمایش دهد. دریچهای کمتر گشوده شده.
سمانه نظر خود را در فیدیبو، اینگونه بیان میکند: «کتاب زیبایی بود. ترجمه خوبی داشت و متن روان و گیرا بود. کتاب حاصل چهار سال تلاش نویسنده برای صحبت با آشپزان دیکتاتورهای مطرح جهان هست که خب حیف جای خیلیها خالیه!»
بهنام نیز نظر خود را در سایت ایران کتاب راجعبه کتاب اینگونه بیان میکند: «شاید موضوع کتاب عجیب باشد اما مستندات و صحبتی که درباره دیکتاتورها و حال و احوالشان میشود از وقتهایی که در حال سلاخی مردم بودند، برای من جذاب است. کتاب را خیلی زود تمام کردم و دوستش داشتم.»
در این پاراگراف از کتاب، راجع به مسیر زندگی یکی از کاراکترها مطالعه میکنیم: «کارد و چنگال دستتان است؟ دستمال سفره روی پایتان است؟
فارغ از اینکه آمادهاید یا نه، لطفاً اندکی حوصله کنید. ابتدا توضیح کوتاهی داریم.
پیش از اینکه سراغ منوی اصلی برویم، میخواهم برایتان بگویم که چطور چیزی نمانده بود آشپز شوم. حولوحوش بیستودوسالگی، تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم که برای دیدن چند دوستم به کپنهاگ رفتم. رشته اتفاقاتی پیش آمد و چند روز بعد شغلی در آنجا پیدا کردم: شستن ظرفها در یکی از رستورانهای مکزیکیِ مرکز شهر. البته که کار سیاه بود اما درآمد چهار روزم معادل حقوق یک ماه معلمیِ مادرم در لهستان میشد. همین مسئله باعث میشد بوی چربیِ سوخته را، که به هیچ وجه از لباسها و تنم پاک نمیشد، و همینطور دکور افتضاح آنجا را تحمل کنم. در آن رستوران، آدم مدام پایش به کاکتوسی میخورد و روی دیوارها هم جاتپانچهایها و کلاههای لبهپهن قلابی آویزان بود و هر شب دستکم یکی از مشتریانِ مستِ از تکیلا سعی میکرد آنها را بدزدد. درهای سالن غذاخوری شبیه درهای کافههای وسترن بود؛ آشپزخانه تنها جایی بود که میشد درهایش را بست.
و چقدر خوب که اینطور بود چون بهتر بود که مشتریها ندانند آن پشت چه خبر است.»
در این پاراگراف، راجعبه عیدی امین، دیکتاتور سابق اوگاندا، میخوانیم: «امین از تمام کسانی که ممکن بود تهدیدی را متوجه قدرتش کنند میترسید – بیش از همه از افراد تحصیل کرده، ثروتمندان یا کسانی که ارتباطاتی با دولت قبل داشتند. درنتیجه، پلیس و ارتش اختیار تام داشتند: قانونا اجازه داشتند افراد را بکشند. واحد امنیت عمومی مصونیت قضایی داشت و بدون محدودیت آدم میکشت.
بازداشتگاههایشان درست در مرکز کامپلا بود. مردم معمولا وقتی به سرکار میرفتند جیغهای زندانیان در حال شکنجه یا صدای شلیک گلوله را میشنیدند، البته مردان امین معمولا قربانیانشان را با چکش و قداره میکشتند.
به گفتهی هنری کیمبا، از وزرای سابق دولت امین، چند سال پس از کودتا مردم را صدتا صدتا میکشتند. نیروهای امنیتی به جای این که جنازه ها را خاک کنند، آن ها را در رود نیل میانداختند تا خوراک تمساح ها شوند. کیمبا از ترس جانش به انگلستان گریخت.
سال به سال وضع بدتر میشد. تمام کسانی که در کاخ بودند کسی را میشناختند که جانش را از دست داده بود.افرادی که شخصا میشناختیم – وزرای زمان اوبوته، سیاستمداران کنگرهی خلق اوگاندا – بی هیچ ردی ناپدید میشدند و بعدتر پیدا میشدند – مرده، با دستها، پاها، گوشها و زبانهایی بریده.»
ویتولد شابوفسکی نویسنده و روزنامهنگار محبوب متولد لهستان است. او در سال ۲۰۱۰ توسط پارلمان اروپا بهعنوان بهترین خبرنگار سال شناخته شد. از دیگر کتابهای او میتوان به «خرسهای رقصان» و «آدمکش شهر زردآلو» اشاره کرد.