کتاب «عاصی» را مریم ریاحی نوشته است. این کتاب توسط انتشارات پرسمان در سال ۱۴۰۰ و در ۴۲۰ صفحه به چاپ رسید. کتاب «عاصی» ادامهی کتاب دیگری از مریم ریاحی با نام مرجان است، که سرنوشت مرجان را به انتها میرساند.
مرجان دختری است که با توجه به اتفاقاتی که در زندگی برایش رخ میدهد، تصمیم میگیرد زندگیاش را از نو بسازد. او در آتلیهی عکاسی برادران حسینی مشغول به کار میشود و همین اتفاق، آغازی دوباره برای جوانهزدن شاخههای احساس در قلب اوست.
نگار در مورد تجربهی مطالعهی این کتاب میگوید: «اگر به دنبال کتابی هستید که تا آخرین لحظه شما را غرق خود کند، پس کتاب «عاصی» را حتما بخوانید. عاشقانهای جذاب، ناب و زیبا که شما را شگفتزده خواهد کرد. گاهی اوقات شما را به گریه خواهد انداخت و گاهی به خنده میاندازد. مرجان که شخصیت اول این داستان است بهزیبایی و مهارت خاص نویسنده، شخصیتپردازی شده است و شما کاملا با او همذاتپنداری خواهید کرد.»
پاراگراف ابتدایی کتاب را در زیر میخوانیم:
«آسمان خیس بود، اتومبیل شاسیبلند مشکی درست روبروی گلفروشی متوقف شد، دختری با بارانی و بوتهای بلند چرم مشکی، به نرمی از اتومبیل پایین آمد. کلاه بارانیاش را روی سر کشید، باران یکدست و ریز میبارید. دختر روی پاشنه چرخید، پیادهرو را از نظر گذراند، کسی نبود، ساعتی خلوت از مشتری بود و با وجود باران خلوتتر، انگار همهی مغازهداران آن اطراف ترجیح میدادند باران را از پشت شیشه ببینند، کسی تاب بیرون ایستادن نداشت. دختر با طمأنینه قدم برداشت، از روی جوی آب که حدفاصل خیابان و پیادهرو بود پرید، حالا درست روبروی ویترین بزرگ و زیبای گلفروشی بود. نگاه به آسمان داد، قطرات باران به صورتش هجوم بردند، ریهها را پر کرد از هوای خیس، نگاهش دوباره آمد و چسبید به ویترین. سنگ سفت و سنگین اما خوشدست میان انگشتهایش فشرده شد، چند قدم به عقب برداشت، نفس را از حبس آزاد کرد. با آخرین توان سنگ را بهسوی ویترین پرتاب کرد.»
پاراگرافی از کتاب را در زیر میخوانیم که توصیفی از لحظاتی است که امیر و علی، مرجان را بعد از مدتها میبینند:
«امیر چند قدم به عقب رفت. هنوز با ابروان گرهخورده، نگاهش به خیابان بود. علی فوری سیگاری آتش زد و به دستش داد.
- امیر ... کجایی؟ اینو بگیر حالت جا بیاد.
امیر سیگار را گرفت و داخل مغازه شد، هرچند که داخل و خارج، فرقشان تنها یک سقف بود. شیشه به آن بزرگی پودر شده بود و باد، باران را هل میداد به سوی گلها و گلدانها. علی گلدانهایی را که بیشتر در هجوم باران بودند، عقب کشید. امیر بهآرامی روی چهارپایه نشست و به سیگارش پک زد. احساسات عجیبوغریب ناشناختهای نشانهاش گرفته بودند و از هر طرف به مغزش یورش میبردند. زیر لب گفت: مرجان بود!
علی که مرجان را دیده و شناخته بود، لبها را زیر دندان فشرد و سری تکان داد، هضم صحنهای که شاهدش بودند دشوار بود. علی جعبهی دستمال را جلوی امیر گرفت و گفت: موهاتو خشک کن، مغازه یخ زد، این قاسم آقا کجا موند؟»
پاراگرافی از کتاب را که نویسنده با مهارت و ظرافت، حسوحال لحظهای خاص را بیان میکند:
«صدا کم شد، روزبه روبهرویش را خیره بود، باران را، خیابان را، خیابان آب گرفته. هنوز هم باورش نمیشد مرجان آنطور بیپروا، روز روشن، میان نگاه آن جماعت، شیشهی گلفروشی امیر را بترکاند! با اینکه حسابی کیف کرده بود، اما هنگ بود! نمیدانست آن دختر ترسوی عاشق، این جسارت را کی و کجا در وجودش بایگانی کرده که حالا بیمحابا خرجش میکند. گاه از تغییرات او میترسید. نگاهش کرد، مرجان با آن لنزهای آبی، موهای یک سانتی مشکی، رژ قرمز و آدامسی که با خشونت جویده میشد، نگاه به مقابل سپرده بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. گاه شک میکرد این همان مرجانی است که او میشناخت! با خودش که صادق میشد باید اعتراف میکرد جذابیت این دختر، خیلی بیشتر از مرجان گذشته بود، اما او گاهی دلش برای مرجان گذشته تنگ میشد.»
مریم ریاحی نویسندهی ایرانی که در سال ۱۳۵۲ در تهران متولد شده است. او در دانشگاه، کارشناسی ادبیات فارسی خوانده و تابهحال رمانهای زیادی را منتشر و در اختیار مخاطبانش قرار داده است. بیشترِ رمانهایی که مریم ریاحی نوشته است، ژانر عاشقانه داشته و نکتهی حائز اهمیت در فعالیت ادبی این نویسنده این است که بین رمانهایش هیچ شباهتی وجود ندارد و هر رمان داستان و روایت جدیدی را بازگو میکند. از کتابهای پرطرفدار این نویسنده میتوان به رمان «همخونه»، «مرجان» و «بیستاره» اشاره کرد.