کتاب «زندهباد زندگی» در عین اینکه از رنج و تحمل مرارتهای بسیار سخن میگوید، همانگونه که از ناماش پیداست، در ستایش زندگی است. در ستایش دوام آوردن و تن به سختیها ندادن. پینو کاکوچی، فیلمنامهنویس و مترجم ایتالیایی، در کتاب «زندهباد زندگی» از زبان خود فریدا از رنجها و سختیهایی که او متحمل شده است صحبت میکند. انگار او تصمیم گرفته است زبان فریدا شود و به جای او این دردها را فریاد بزند.
به ندرت پیش میآید کسی را در اطرافمان پیدا کنیم که نام فریدا کالو را نشنیده باشد. حتی کسی که اهل دنیای هنر نباشد، حداقل یک بار نام او را شنیده است و میداند که در دنیای نقاشی، سر و صدای زیادی بر پا کرد، زیرا زندگی او یک زندگی معمولی نبود و راه و روش ورودش به دنیای نقاشی، کمی با دیگران تفاوت داشت. فریدا ابتدا مسیر پزشکی را در پیش گرفت و تصمیم داشت پزشک بشود، اما در ۱۸ سالگی، یک تصادف مسیر زندگی او را تغییر داد و وی را خانهنشین کرد. پس از تصادف، نامزدش نیز او را ترک کرد. همین خانهنشینی بود که فریدا را وارد دنیای نقاشی کرد و گمان میکنم همه اذعان دارند که این اتفاق مبارکی بود.
فریدا کالو پس از ورود به دنیای نقاشی زندگیاش دگرگون شد و تبدیل به ستارهی پر نوری در دنیای هنر شد. ستارهای تازه متولد شده که نورش همگان را به حیرت واداشت و ایستادگی باورنکردنیاش در برابر مصائب زندگی، او را تبدیل به الگویی برای جهانیان کرد. این کتاب قصد ندارد فریدا کالو را تبدیل به کسی کند که زندگی او را گوشهی رینگ گیر آورده است و ضربههای پیاپی میزند، بلکه میخواهد نشان بدهد فریدا چگونه خود را از دام سختیها نجات داد و هربار، به زندگی سلام دوباره داد.
فاطمه نظر خود را راجع به کتاب اینگونه بیان میکند: «اگه به فریدا علاقه دارید حتما این کتاب رو بخونید که همراه با تصاویر رنگی و نمونه آثار خود فریداست. من خیلی این کتاب رو دوست داشتم.»
سولماز درباره این کتاب میگوید: «شخصا از خواندن کتاب زندهباد زندگی لذت بردم. این کتاب به رغم توصیفات دردآورش، زیبا و لطیف بود. البته به تصویر کشیدن زندگی فریدا آسان نیست ولی با این همه از زیبایی کتاب کم نشده بود.»
در این قسمت، فریدا از حس عشق و تقابل آن با خانوادهاش صحبت میکند: «از زمانی که عاشق دیهگو شدم فهمیدم عشق چیست. عشقی با آن قدرت نوعی وادادگی مطلق بود. برای خانوادهام این مصیبت به حساب میآمد؛ پدرم از نگرانی سکوت کرده بود و از نظر مادرم که کاتولیکی پرشور بود با آن همه وابستگی به سنتها، دیهگو کمونیست بود، مردی بیایمان و طلاق گرفته که بیش از حد مینوشید و شهرتی روزافزون در زنبارگی داشت. حساب زنهایی که با او به سر برده بودند از شماره خارج شده بود! مادرم فریاد میزد: و این قدر هم که زشت و چاق است!»
در این پاراگراف، فریدا به خستگی و ناامیدی روزافزونش اشاره میکند: «آدم میتواند بابت احساسات شخصی خودش دچار نفرت شود؟ میتواند از رنج متنفر باشد؟ من از رنج متنفر نشدم و با این حال… در برابرش جنگیدم، من مبارزه کردم، من جنگهای روزانه را بردم و باختم. ولی نهایتاً خستگی پیروز میدان شد. خستگی ارادهی مقاومت مرا پودر کرد، بخار کرد. خستگی. من خودم را تسلیم خستگی کردم. ناامیدی. ناامیدی چنان قوی که لغتی برای توصیفش وجود ندارد. و با این همه… من میل به زندگی کردن داشتم. خسته و ناامید، نهایتاً دوباره شروع به نقاشی کشیدن کردم… زنده باد زندگی!
زندگی هیچکس ساده نیست، این را میدانم ولی بعضی زندگیها شبیه شوخیاند. گاهی واقعا آرزو میکنم خدایان وجود داشتند (او با سر به خدایان مکزیک پیش از اسپانیا اشاره میکند)، چند خدای بازیگوش برای بازی کردن با ما، چون اگر همه چیز فقط بر حسب اتفاق بوده باشد، پس این غیرقابل تحمل خواهد بود! نهایتا همهی ما فرزندان مرگیم، زندگی از مرگ تغذیه میکند و نیستی، هر شب و هر روز ما را همراهی میکند.»
پینو کاکوچی متولد ۱۹۵۵ در چیاواری، نویسنده، فیلمنامهنویس و مترجم ایتالیایی است. وی در سال ۱۹۷۵ به بولونیا نقش مکان کرد و اوایل دهه هشتاد میلادی به مدت طولانی در پاریس زندگی کرد.