از متن کتاب: «اگر یادت رفته، آقای عزیز، بگذار یادت بیندازم: من زنت هستم. می دانم که زمانی از این بابت خوشحال بودی ولی حالا شده اسباب ناراحتی ات. می دانم خودت را به آن راه می زنی انگار که وجود ندارم، و هیچ وقت وجود نداشته ام، چون که نمی خواهی وجهه ات جلو آدم های باکلاسی که باهاشان نشست و برخاست می کنی خراب شود. می دانم زندگی معمولی در نظرت احمقانه است، این که مجبور باشی سر وقت برای شام به خانه بیایی، ، و به جای هر کسی که عشقت میکشد با من بخوابی، میدانم خجالت میکشی که بگویی راستش من زن دارم؛ روز 11 اکتبر 1962، در بیستودو سالگی، ازدواج کردهام؛ در کلیسای محلهی استلا جلوی کشیش بله گفتهام، و با عشق هم این کار را کردم، کسی مجبورم نکرده بود؛ ببینید، من مسئولیتهایی دارم، و اگر امثال شماها نمیدانید مسئولیت یعنی چی، یعنی آدمهای کوتهفکری هستید. فکر نکن نمیدانم، میدانم. ولی چه دلت بخواهد چه نخواهد، واقعیت سر جای خودش است: من زنت هستم و تو هم شوهرمی. دوازده سال است که ازدواج کردهایم... .»