ظهر خلوتی بود. از جوی پر آب کوچه که پریدم، حس کردم از پشت سرم صدای پا میآید. اینجور وقتها معذب میشوم کند میکنم تا یارو زودتر رد شود و بیفتد جلو؛ اما او کند و بیحوصله میآمد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. دوباره که راه افتادم، لخ لخش شروع شد. انگار پارچهای زیر پاش کشیده میشد رو آسفالت. قدمهام را تند کردم تا زودتر برسم به خیابان اصلی. کوچه اما کش میآمد و دراز میشد. سایهاش را پشت سرم دیدم. یک سایهی سیاه کوتوله.