کتاب «میان ماندن و رفتن»، نوشتهی «هاکان منگوچ» با ترجمهی شیرین آژیر است که انتشارات اوستا آن را منتشر کرده است. در پشت جلد کتاب دربارهی موضوع آن میخوانیم: «هر چهار سوی ما در حصار خودشیفتههایی است که گمان میکنند چرخ دنیا برای خدمت به آنها میگردد... قسمت غریب ماجرا آنجاست که دل باختن به یک انسان خودشیفته بسیار ساده است... زیرا آنها به لطف ذکاوت، قدرت قانعسازی، و کاریزمایشان، جذابترین عاشقان کرهی زمین محسوب میشوند.
هاکان منگوچ، در کتاب «میان ماندن و رفتن»، نهتنها ساختارِ سنتیِ رمان را میشکند و وعدهی تجربهی جدیدی را به خوانندگان میدهد، بلکه با عمیقتر شدن در اندوه و ناآرامیِ حاصل از رابطه با یک انسان خودشیفته، روابط امروزی ما را در برابر آینه قرار میدهد.
این کتاب همچنین شما را دربارهی نحوهی گریختن از این بهشت شعلهور و بازیابیِ اعتمادبهنفس از دست رفتهتان، راهنمایی خواهد کرد. زیرا این کتاب، صرفا یک رمان نیست بلکه مسیری برای رهایی نیز هست...»
شروع کتاب را با هم میخوانیم: «آلِینا با شادی فریاد زد: «این آهنگ از همهشون بهتر شد... ضبط بینقصی بود... اون هم همون بار اول...»
آرکین گفت: «از این بهتر نمی شد.» موفق شده بودند بیهیچ زحمتی فقط با دو بار تمرین، قطعه فوقالعادهای ضبط کنند.
«از پسش بر اومدیم آلینا! از حالا به بعد با شنیدن کلمه آکوستیک همه یاد تو میفتن.»
آلینا مانند کسی که از خط پایانِ دوِ ماراتن گذشته باشد با غرور و خستگی لبخند زد.
«بالاخره!»
دوباره تلفنش را نگاه کرد... مادرش از صبح تا به حال چندین بار زنگ زده بود... زنگ تلفنش را روی حالت بیصدا گذاشت و تلفنش را روی میز گذاشت...
«بچه ها آخرش صدایی که دنبالش بودیم رو پیدا کردیم. به نظرم اکیپمون رفتهرفته جا میفته اما باید از اینم بهتر بشیم...»
آلینا جواب داد: «البته که میشه.»»
در بخشی دیگر از کتاب، دو شخصیت داستان را در حال دعوا و مرافعه مییابیم: «سکوت سردی، مثل چاقویی فولادین ارتباطشان را قطع کرد... انگار از دو دنیای متفاوت به هم مینگریستند. آرکین احساس میکرد تمام بارهای سنگین روی دوشش دارند یکی یکی پایین میافتند... بیشک احساس سبک بالی میکرد اما همزمان، نارویی که خورده او را در بهت عمیقی فرو برده بود... خلاصه باید جور این سبکبالی را با زخمی که این نارو به وجود آورده بود، میکشید.
«عزت زیاد! این کار برای منم خیلی وقتگیر بود. از اون گذشته آدمای زیادی رو هم از دست دادم. کوپنم تموم شده... از یه جایی به بعد منم باید به راه خودم برم...»
«پس موفق باشی آرکین جون. تو با این طرز فکر ادامه بدی نهایتش صدابرداری میشی که استودیوش رو به این و اون اجاره میده. تو کجا آهنگساز شدن کجا...؟ آخرین کارمون رو برام بفرست...»
دستان آلینا از شدت خشم میلرزید. بیاختیار لبهایش را تا مرز زخمی شدن جویده بود. در حال پایین رفتن از پلهها هنوز داشت با خودش حرف میزد. تا جایی که حتی نتوانست منتظر آسانسور بماند. حسابی از کوره در رفته بود...»