کتاب «ایستگاه بعدی» مجموعه داستان کوتاهیست که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. مجموعه داستانهایی که در فضایی معمولی مثل محیط خانهای کوچک یا در دل یک پاساژ، فضاسازی ساده و رئالیستی خود را آغاز کردهاند و سپس به جهانی رمزآلود و پیچیده میرسند. «ایستگاه بعدی» نوشتهٔ نیما قهرمانی شامل ده داستان با درونمایهای نزدیک به هم هستند که برای کسانی که جریان داستانکوتاه نویسی فعلی ایران را دنبال میکنند، حائز اهمیت مینماید.
در این مجموعه که اولین تجربهٔ نویسنده است، فضایی طنزآمیز و پرُکنایه از ترس، اضطراب و بدگمانیهای آدمی را با شخصیتپردازیهایی که در میان داستانها شکل گرفته مشاهده میکنیم، فضایی که داستانها را برای مخاطب پُرکشش و جذاب نموده و روایتهایی تاثیرگذار را به خواننده منتقل میکند.
یکی از ویژگیهای نویسنده توانا این است که خواننده را بهراحتی و با زبانی ساده به جهان پیچیده خود برساند. در بخشی از این مجموعه داستان میخوانیم: «اولینبار ساعت یک، یک و نیم بعدازظهر یک روز داغ تابستانی بود که با دوستم به خیابانی رفتیم که آن مغازه در آنجا قرار داشت. من زیاد گذرم به این نقطه از شهر نمیافتاد و چندباری هم که آمده بودم، متوجهش نشده بودم. حالا هم که از دور به اصرار دوستم دقیقتر نگاه میکردم چیز چشمگیری در آن نمیدیدم. یک آبمیوهفروشیِ کوچک بود مثل هزاران مغازهی دیگر از نوع خودش در تمام شهر. با همان ردیف طولانی و رنگارنگ آبمیوهگیریهای روی پیشخان و با دستههای بزرگ لیوانهای یکبارمصرف. تنها چیزی که شاید آن را کمی متمایز میکرد ــ آن هم لابد به اقتضای بالای شهری بودنش ــ یکی دو میز و چند صندلی بود که مشتریهایی که دلشان میخواست یا زودتر آمده بودند، میتوانستند به جای ایستادن توی پیادهرو، بنشینند و آبمیوهشان را بخورند. همین. البته این چیزها هیچ ربطی به قیافهی ما دو نفر نداشت که در طرف دیگر خیابان ایستاده بودیم و مغازه را زیرنظر گرفته بودیم. هر چند آن موقع این کارمان هنوز برای من مفهومی نداشت و در آن هوا، بیشتر دلم میخواست مثل بقیه برویم آنطرف و یک لیوان آبمیوهی خنک بخوریم. در واقع من به اصرار همسر دوستم وارد این قضیه شده بودم. یک روز که مهمان آنها بودم، بیمقدمه گفت که همسرش، دوست من، مدتی است به مشکلی برخورده که اخلاق و رفتار و کارش و حتا زندگی زناشوییشان را تحتتأثیر قرار داده است. اما در جواب پرسش من دربارهی ماهیت این مشکل غامض، نتوانست چیز درستی بگوید و ادعا کرد که خودش هم از حرفهای به قول او پرتوپلای دوستم سر درنمیآورد و از من خواهش کرد که اگر میتوانم با او صحبت کنم و در صورت امکان کمکی بکنم... »
در جایی دیگر از این مجموعه داستان نیز با فضایی پُرابهام و البته جذاب روبهرو هستیم. میخوانیم: «از توی پاساژ کوهستان بیرون میآمدیم. من بودم و فرد دیگری که بعد از اینهمه وقت، هنوز نمیتوانستم بفهمم دقیقاً چه کسی است اما میدانستم که سالهای سال است میشناسمش. پاساژ کوهستان، دورِ شمالیترین میدان شهر قرار داشت و بیشتر لوازم کامپیوتری در آن پیدا میشد. فضای آنجا فضای همیشگی نبود. اکثر مغازهها بسته بودند. کرکرهی درِ اصلی پاساژ تا نیمه پایین بود و بهجز روشناییِ تکوتوک چراغهای دلگیر مهتابی که انگار قرار بود تا ابد همان جا سوسو بزنند، نور دیگری نبود. معلوم نبود ساعت چند است. تا جایی که من میدانستم این پاساژ تا حوالی ساعت نُه، نُه و نیم شب بیشتر باز نبود و وقتی که تعطیل میشد، همهی چراغهای خیابان روشن بود و هنوز خیلی مانده بود تا خیابان از جمعیت خالی بشود. اما آن شب انگار خیلی دیرتر از این حرفها بود. بیرون را که نگاه میکردی هیچ روشناییای نبود و فقط سایههایی میآمدند و از دور رد میشدند.»
نیما قهرمانی در سال 1364 به دنیا آمده و این مجموعه داستان اولین تجربهٔ او در نویسندگی است.