«جایی که همه نورها میروند» اولین رمان بسیار موفق «دیوید جوی» است که برای اولینبار، در سال 2015 منتشر شد. «جایی که همه نورها میروند» رمانی در ژانرهای «جنایی»، «معمایی» و ادبیات «گوتیک» و «جنوبی (جنوب آمریکا)» است که پیرنگی بسیار هیجانانگیز و تأثربرانگیز دارد.
«جایی که همه نورها میروند» داستان زندگیِ پسری هجدهساله به نام «جیکوب مکنیلی» را روایت که در شهر کوهستانی کوچکی در منطقه «آپالاچی» زندگی میکند. او زندگی بسیار تلخ و سیاهی را در کنار مادر معتاد خود و پدر خلافکار و جامعهگریزش سپری میکند. جیکوب مجبور به ترک تحصیل شده و هیچ امیدی به خروج از زندگی اسفناکش ندارد؛ تا اینکه سروکلّهی یکی از دوستان صمیمیاش به زندگی او باز میشود. «مَگی» نهتنها دوست صمیمی جیکوب، بلکه عشق اول او نیز به شمار میرود و درست مانند فرشتۀ نجاتی برای او ظاهر میشود. پس از اتفاق افتادن فاجعهای هولناک، جیکوب باید بین ماندن پدر موادفروش و دارودستۀ خطرناک آن و فرار کردن با مگی به دور از خانه و منطقه خود انتخاب کند؛ انتخابی که در هر صورت پر است از عواقب بعدی... .
بسیاری از خوانندگان انگلیسیزبان رمان «جایی که همه نورها میروند» نظرات بسیار مثبتی را راجعبه آن در سایت گودریدز ثبت کردهاند. خلاصهای از آنها را با هم بخوانیم:
«تضاد چشمگیر بین زشتیِ خشن خط داستانی این رمان و زیبایی نثرِ نویسنده، تجربهای خیرهکننده را برای شما ایجاد میکند. نویسنده، من را با شخصیتهای جذاب و کلمات شاعرانهاش بسیار تحت تاثیر قرار داده است. بهعنوان خوانندهای که از ارتباط عاشقانه لذت میبرد، از فکر اینکه جیکوب و مگی این کار را انجام میدهند، قلبم به تپش میافتاد. واقعیت تلخ این است که زندگی زیبا یا آسان نیست و گاهی اوقات انتخابهای ما راهی برای بازگشت ندارند. این رمان تاریک است و گاهی اوقات حتی اندکی گروتسک و گوتیک به حساب میآید، اما نویسنده به نوعی موفق میشود همهی این شرارتهای زندگی جیکوب را با سطحی از ظرافت و شوخطبعی، متعادل کند. داستان مکررا امیدهای من را برای موفقیت جیکوب تقویت میکرد و بعد، اتفاقی میافتاد و جیکوب دوباره نمیتوانست به جلو برود. همچنین پایان کتاب نیز بیرحمانه بود. من فقط احساس میکنم باید دراز بکشم و گریه کنم یا برای مدتی به دیوار خیره شوم، زیرا من با این که چگونه رمان تمام شد نمیتوانم راحت کنار بیایم. چقدر همهچیز ناعادلانهاس!»
رمان با چنین جملاتی شروع میشود که حاکی از گفتگوی درونیِ جیکوب مکمیلی است:
«وانت را پشت ردیف درهمپیچیدۀ علفهای پامپاس که پارسال باید سوزانده میشدند قایم کردم. پلیس بالارفتن از برج منبع آب را قدغن کرده، اما من هیچوقت اهمیت چندانی برای قانون قائل نبودم. من یک مکنیلی بودم و در این بخش از آپالاچیا این چیز کمی نبود. قانونشکنی به اندازۀ نَسب خونی، رنگ مو و قدوقواره اهمیت داشت. علاوه بر اینها برج آب بهترین جا برای دید زدن بچههای سال آخری مدرسۀ والتر میدلتون بود. بچههایی که با لباس بلند و مشکی فارغالتحصیلی کلاههایشان را به هوا پرت میکردند و با اشک و لبخند برای آخرینبار از مدرسه بیرون میآمدند. پلههای برج که زمانی رنگ سفیدی داشت، بعد از این سالها و به خاطر بچههایی که برای نوشتن اسمشان بالای شهر با چشمهایی دریده از آن بالا رفته بودند، پوستهپوسته شده و زنگ زده بود. خیال میکردند با این کار جاودانه میشوند، اما چنین نبود. من حتا موقعی هم که کلاس دهم بودم، این کار را انجام ندادم، شاید دلیلش این بود که نیازی به بالا رفتن از آن پلهها احساس نمیکردم، مخصوصا با جیبهایی که از قوطیهای رنگ باد کرده باشند. لازم نبود اسمم را جایی ثبت کنم. اسمی مثل جیکوب مکمیلی همیشه دلهرهآور و سوال برانگیز بود.»
در بخشی از کتاب مَگی، زندگی و روز فارغالتحصیل شدنش از دیدگان جیکوب به زیبایی توصیف میشود:
«تنها وقتی که مگی کلاهش را برداشت توانستم او را از میان جمعیت تشخیص بدهم. مگی جنینگز آنجا ایستاده بود، با موهایی طلایی که بالای سرش جمع کرده و انتهای فِرخوردهشان را روی شانه ریخته بود. کفشهای پاشنهبلندش را از پا درآورد. جلوی ردای فارغالتحصیلیاش باز بود و پیراهن سفیدرنگی که قالب تنش بود دیده میشد. دوست پسرش، اِوری هوپر، از پشت سر بلندش کرد، چرخاندش و من بهسختی توانستم از میان هیاهوی جمعیت صدای خندههایش را بشنوم. مادر مگی دستهایش را روی صورتش گذاشت تا اشکهایش را پنهان کند. پدرش دستانش را دور کمر زنش حلقه کرد و او را به طرف خود کشید. اگر کسی آنها را نمیشناخت خیال میکرد که آنها تصویری از یک خانوادۀ ایدهآل آمریکایی هستند. اگر مدتی با دروغ زندگی کنی، خودت هم آن دروغ باورت میشود، اما من فرق راست و دروغ را میدانستم.»
«دیوید جوی» نویسنده جوان و خوشآتیهی آمریکایی است. به دلیل فروش بسیار بالای آثار و موفقیت روزافزون آنها، نام دیوید جوی به مجله و نشریات بسیار مهمی از جمله نیویورکتایمز راه پیدا کرد. برخی از دیگر آثار ادبی او که به فارسی ترجمه و چاپ شدهاند عبارتند از: «ریسمانی که نگهمان داشت» و «همهی وزن جهان».
نظرات برخی از افراد و نشریات معتبر راجع به رمان «جایی که همه نورها میروند» اینچنین است:
«رمانی قابل توجه... این اثر رمانی معمولی نیست و جوّی با بینش تکاندهندهاش درباره انسانها و منطقهای که آنها را پرورش داده است، این رمان را به تجربهای فوقالعاده صمیمی و جذاب برای شما تبدیل میکند.» -مرلین استاسیو، نیویورکتایمز
«جایی که همه نورها میروند، عمیقاً در جای خود ریشه دارد و با روایتی معتبر و اصیل نوشته شده است. دیوید جوی موفق شده هم تغزلی و هم شیطنتآمیز و هم در عین حال، دوستداشتنی و به طرز وحشتناکی، خشن، خندهدار و ترسناک باشد. تصویرسازیِ او از آپالاشیای مدرن، غنی و خاطرهانگیز و همراه با داستانسرایی جسورانهای است که اغلب در رمان اول یک نویسنده دیده نمیشود. این کتاب شروع شگفتانگیزی برای حرفهای است که میتواند جوی را به لری براون آپالاچی ها تبدیل کند.» -ایس اتکینز، نویسندۀ رمان پرفروشِ نیویورکتایمز «رها شده»
«غنایی، محرک، تاریک، قانعکننده و جذاب. جوی به خوبی شن و ماسه دنیای خود را همانند روح و لکههای آن میشناسد.» -دانیل وودرل
«اولین رمان جوی یک نوآر سازشناپذیر است که رانشِ رو به پایین آن، مانند شن روانف هم شخصیتهای داستان و هم خواننده را، با خود به اعماق میکشد. و با این حال، در نوشته شعر نیز وجود دارد؛ نوعی از شعر که قدرت خود را از سرسختیِ یک شخصیت به فنا رفته در مواجهه با فاجعه میگیرد. این شروع یک حرفهی داستاننویسی بسیار امیدوارکننده است.» -سایت Booklist