«نوبت ناتانائیل» یکی از جدیدترین نوشتههای «علی میرفلاح» و از رمانهای پرفروش ایرانی در چندین سال اخیر است که برای اولینبار، در سال 1400 به انتشار رسیده است. نوبت ناتانائیل یکی از شاعرانهترین و زیباترین رمانهای مذهبی و معرفتیِ و در عین حال، هیجانانگیز و طنزگونۀ مدرن ایرانی است.
در واقع نام کتاب نیز برگرفته از نام یکی از «حواریون» عیسی مسیح است که بهخاطر سر باز زدن از کفرورزی، پوستش را از بدن جدا کردند و سپس او را بهصورت برعکس، به صلیب کشیدند. بارتولومی یا سَنت بارتولومه (بارتولومی قدیس) از جمله القاب دیگر ناتانائیل هستند. در کتابهای تاریخی مسیحیت ادعا شده است که سنت بارتولومی در روز رستاخیز و در حالی که پوست بدن خود را در دست دارد، در میدان جزا ظاهر شده و از خداوند تقاضای برقراری عدالت میکند. کتاب نوبت ناتانائیل روایتی است عارفانه از نزول و مواجهه فردی با یکی از هیولاهای جهنم که با او ماجراهایی جالب توجه میسازد.
یکی از جالبترین توصیفات شخصیت اول داستان از کودکی خود این چنین است: «از بچگی چشمهام عادت داشتند به بازسازی موجودات مهیب ... همین که مردمکها خودشان را با تاریکی وفق میدادند، فی الفور از سایهها و لباسها و نقش و نگارهای روی دیوار هیولاها را بیرون میکشیدند تا به جانم بیفتند و آزارم دهند. حرف یک شب و دو شب نبود، هر شب در تاریکی غلیظ و روشنایی رقیق خانه، اسباب و لوازم دور و برم جان میگرفتند در هیبت ارواح سرگردان و خونآشامان بیشفقت به جولان در میآمدند و تا سرحد مرگم میترساندند، فقط خواب بود که به دادم میرسید و پردهای از رویاهای پرت و پلا به رویم میگشود.»
ابتدای آشنایی «حضرت دوزخی» با راوی داستان را با هم بخوانیم: «همچه جا خوردم که عین برق گرفتهها به عقب پرت شدم. کمرم محکم به دیوار خورد. راه نفسم برای دقیقهای، بند آمد. ذهنم اما چنان سریع تصویر این بزرگوار را پردازش کرد که در کمتر از ثانیهای هر آنچه را شب قبل بر من و حضرتش رفته بود با جزئیات به یاد آوردم. حساب کار دستم آمد که این عالیجناب دوزخی، هرچه هست و هرکه هست، خواب نیست، وهم نیست، از دستش خلاص نتوانم شد. بعید نیست دیوانه شده باشم، مرزهای رویا و واقعیتم در هم آمیخته شده باشند. فرق عاقل و مجنون، یکی در همین است که اولی درِ زندگی واقعیاش را به روی وهم و رویا میبندد، دومی نه خوابش خواب است، نه بیداریاش بیداری. دیگران از بیرون راحتتر بتوانند قضاوتم کنند، عقل و جنونم را نمره دهند. من چهطور بتوانم آنچه را روز روشن، داخل اتاقم، روبهروی تخت، روی صندلی لهستانی، به چشم سر میبینم و صدایی را که واضح و دقیق با پردهٔ صماخم میشنوم به خواب و خیال و جنون نسبت دهم؟ نه؛ خوب یا بد، به طوع یا به اکراه مأمور دوزخی، واقعی است و ملاقاتم با او در دنیای واقعی اتفاق افتاده... من داخل اتاقم بودم، در خانهام نفس میکشیدم، نرمی پتو و زبری موکت زیر دست و پام میآمدند و... به هر معنا و نشانهای بیدار بودم؛ بیدار بیدار. تردید اما لاکردار خواب و بیداری نمیشناسد؛ مثل خوره روح را میخورد و عقل را میجود.»
پاراگراف زیر از بخشهایی است که عنصر هیجانِ جواب پس دادن به یکی از جهنمیان با طنز گفتار نویسنده آمیخته شده و بخش زیبایی را به وجود آورده است: «بشر به اقامه دلیل بشره وگرنه به لحاظ فیزیولوژی با الاغ چه فرقی داره؟ بشر حیوانی است ناطق. شما به من بگو این یعنی چی؟ بگو این جمله رو من از کجام درآوردم؟ یا دارم نقل قول میکنم از ایکس و ایگرگ و زد؟ شما خودت اهل فضلی، درس پس میدم، اما همینجوری عین بز اخفش سر تکون نده. نذار هرکی اومد سوار کولت بشه ازت سواری بگیره. نه کسی رو استحمار کن، نه بذار استحمارت کنن. وایسا بگو به چه دلیلی به چه حجتی بشر حیوانی است ناطق؟ بلکه بشر حیوانی است کارگر؛ حیوانی است ابزارساز و نشئهباز. به بقیه که سرشون تو آخور کلهپاچهست کار ندارم به شما میگم که سرت تو حساب و کتابه. معلومه مخت کار میکنه...»
«علی میرفلاح» نویسنده و روزنامهنگار ایرانی است که در 1346 چشم به جهان گشود. او برای مدتی سردبیر مجلههای «کرگدن» و «اعتماد» نیز بوده است. از جمله دیگر آثار او میتوان به کتابهای «شمسیه لندنیه»، «گیت دخانی: گزارش پنج دیدار» و «یک غول، یک جن، یک پری» اشاره کرد.