کتاب متشکل از ۹ داستان کوتاه است که اسم کتاب از اولین داستان آن، زنده به گور، گرفته شده است. روایت «زنده به گور» که داستان اصلی کتاب است، مردی را تصویر میکند که آرزوی مردن دارد و همه کار میکند تا به این آرزو برسد. او تمام تلاش را خود را به کار میگیرد تا موفق شود اما به قول خودش رویینتن بودنش مانع رسیدن به این آرزوست. داستان در فضایی رخوتآلود، کهنه و سیاه روایت میشود که با حالتهای ذهنی مرد مطابقتِ کامل دارد.
نظر مخاطبان دربارهٔ کتاب زنده به گور چیست؟
خوانندهای از مدرسه و کلاس ادبیات خود با زبان شیرینش خاطرهای نقل میکند: «چند سال پیش معلم ادبیاتمان از کلاس پرسید:
-اگر میتوانستید یکی از نویسندگان یا شاعران را به زندگی برگردانید و با او حرف بزنید، چه کسی را انتخاب میکردید؟
همه از مولانا و فردوسی گفتند که البته انتخابهای هوشمندانهای بودند؛ اما من با هیجان وصفناپذیری داد زدم هدایت! حالا هم اگر بپرسید باز هم هدایت را انتخاب میکنم. البته مطمئن هستم با برگرداندنشان به زندگی، اول یک چَک ناقابل میخوابانند در گوشم که چرا ولم نمیکنید؟ و بعد نگاهی به وضعیت ایران میاندازند و چک بعدی را در آن یکی گوشم میخوابانند که چرا نگذاشتم در آرامش بخوابند!»
جملاتی از کتاب که شاید انگیزهٔ خواندن باشند
- نمیدانم چه مینویسم. تیک و تاک ساعت همین طور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
- نه کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در نهاد آنهاست. آری سرنوشت هر کسی روی پیشانیش نوشته شده، خودکشی هم با بعضیها زاییده شده. من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همهاش به چشمم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بی معنی است. میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم، ولی چون در نزد همه مردم خودکشی یک کار عجیب و غریبی است میخواستم خودم را ناخوش سخت بکنم، مردنی و ناتوان بشوم و بعد از آن که چشم و گوش همه پر شد تریاک بخورم تا بگویند: ناخوش شد و مرد.
- اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم، از من دلجویی کرد، مثل اینست که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم میتوانستم بگویم، نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
- حالا میدانم که خدا یک زهرمار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجهی دستهی دوم به دست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشتهی بدبختی با بعضیها هست...
- دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره به دنیا آمده بودم. حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهایی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
دربارهٔ نویسندهٔ کتاب زنده به گور
صادق هدایت نویسنده بلندآوازه ایرانی است که حتی اگر کسی کتابهایش را نخوانده باشد، لااقل چیزهایی از او شنیده است و سرانجامش را میداند. او در سال ۱۲۸۱ شمسی به دنیا آمد و در ۴۸ سالگی خودش را کشت.
وی یکی از اولین کسانی است که داستاننویسی را در ایران آغاز کرد و فارغ از اندیشههایش که هر کدام در جای خود موضوع بحث مهمی است، به نثر معاصر فارسی خدمت شایانی کرد. از کتابهای دیگر وی میتوان به «بوف کور»، «سگ ولگرد» و «سه قطره خون» اشاره کرد.