کتاب «آینههای بیکران» با نام لاتین A Mirror Garden: A Memoir در سال 2007 و به قلم زارا هوشمند نوشته و به چاپ رسید. این کتاب در ایران نیز به همت انتشارت فیروزه و با ترجمهی پریسا سلیمانزاده و زیبا گنجی در 396 صفحه منتشر شد. این کتاب روایتی جذاب و پرکشش از اتفاقات خواندنیِ زندگی پرفرازونشیب منیر شاهرودی فرمانفرمائیان است.
منیر شاهرودی، شخصیت نامدار هنر معاصر ایران، در خانوادهای روشنفکر به دنیا آمد. پدرش از نمایندگان مجلس شورای ملی بود و از آنجا که پدر منیر به طراحی فرش علاقهی بسیاری داشت و صاحب یک کارگاه قالیبافی بود، منیر نیز از همان کودکی به طراحی و نقاشی کردن و هنر ایرانی علاقهی بسیار نشان داد. منیر در ادامه و با توجه به علاقهاش به هنر، برای تحصیل به دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران رفت. اما اینجا پایان کار نبود و تلاش منیر او را به شخصیتی خاص در هنر ایران تبدیل کرد تا جاییکه آثار او حتی به بهترین گالریهای آمریکا نیز راه پیدا کرد.
کتاب «آینههای بیکران» از زبان منیر شاهرودی و با همراهی زارا هوشمند روایت میشود. این اثر صرفا یک کتاب زندگینامه نیست و در درون خودش روایتگر یک داستان عاشقانه است که شما را با زیباییهایی خاص از هنر اصیل ایران نیز آشنا میکند.
گلناز که یکی از خوانندگان این کتاب است، نظرش را اینگونه بیان میکند: «منیر شاهرودی فرمانفرمائیان برای من تمثیلی از تمرکز و هوش هیجانی است. او با هر مانع و هر باخت، همچنان به جلو مینگرد و استقامت میکند. او از برخی از شگفتانگیزترین تحولات تاریخ جهان در قرن بیستم جان سالم به در برده است، اما به آنچه که او را سرپا نگه میدارد، یعنی هنرش وفادار مانده است. خواندن زندگینامهی چنین شخصیتی مرا پر از غرور و انگیزه میکند و این خواندن این کتاب را به تمام زنان سرزمینم پیشنهاد میکنم.»
ملیندا که ساکن نیوزلند است نیز در مورد تجربهی مطالعهی این کتاب میگوید: «من عاشق این کتاب شدم. این کتاب یک بیوگرافی ساده است، اما تقریباً بلافاصله شما عاشق شخصیت اول آن یعنی منیر میشوید. او زنی قوی، کاریزماتیک، با اعتمادبهنفس و توانا است که میتوانید از زندگیاش الهام بگیرید.»
پاراگرافی از کتاب که توصیف زیبایی از گفتوگوی منیر و نصرت است را میخوانیم: «توی راه بازگشت به خانه، نصرت ملامتم کرد: «با شتر که آنطور رفتار نمیکنند. نباید سربهسر حیوانها گذاشت.» هنوز هم زانوهایم بیرمق بودند و اصلا حوصلهی شنیدن نطق گوهربار او را نداشتم؛ به نظرم عاقلانهتر آن بود که با شترجماعت دهانبهدهان نشوی. نصرت خردمندانه دستی به چانهاش کشید و گفت: «شاید بهتر باشد صدایش را پیش مادرت درنیاوری، شتر دیدی ندیدی، چون جفتمان میافتیم توی هچل.» باید پند نصرت را آویزهی گوشم میکردم، چون یک بار هم از روی یک کینهی دیرینه سربهسر یکی از گربههای ننه گذاشتم که بعدش هردومان پشیمان شدیم. خصومت بی هیچ نیت بدی شروع شد. من بچههای آن گربه را روی رختخوابهای اضافی توی انبار پیدا کردم. ننه پنجرهای را برای رفتوآمد گربه باز گذاشته بود. همین که از تشکها بالا رفتم تا به بچه گربهها نگاهی بیندازم، گربهی مادر خشمگین با پنجولهای باز و با جیغی که آدم را زَهرهتَرَک میکرد، از پنجره پرید روی من. در حالیکه از روی تشک پایین میسریدم، خواستم آن را از خودم جدا کنم، اما بدجوری خراش برداشتم. انتقامجویی من یک بازی طولانی بود که هفتهها ادامه داشت. هرجا گربه میرفت، دنبالش پشت این پرده و آن پرده قایم میشدم و با صدای نازک و رقتآمیزی میومیو میکردم. میخواستم فکر کند یکی از بچههایش را دزدیدهام، او هم انگار باورش شده بود؛ به هرحال مدام در جستوجو بود و هرچه بیشتر او را دنبال خودم میکشاندم، گیجتر میشد.»
پاراگرافی دیگر از کتاب که توصیف منیر است از شخصیت ننه: «وقتی آفتاب غروب از پنجرههای شیشهرنگی رخت بر میبست، ننه رختخوابها را پهن میکرد. ننه پیر بود و زیر چارقدش کلهی کاملا کچلی داشت. توی گرمابه دیده بودمش، کچلِ کچل، عین کف دست. با این حال خوشگل بود، سفیدرو با چشمهای درشت و نافذ آبی، مثل چشمهای آن عروسک چینی که پدرم در دوران سزار از آنسر روسیه برای خواهرم آورده بود. بقیهی خدمتکارها زمزمههایی میکردند که پدربزرگم خاطرخواه ننه بوده، ولی آخر از کجا میدانستند؟ هر کدام به نوبهی خود، زمانی خاطرخواهش بودند. ولی من میدانستم که او گربههایش را بیشتر از همه دوست داشته و بقیه باید میماندند توی خماری.»
پاراگرافی دیگر از کتاب را در زیر میخوانیم:
«لحافم را میکشیدم به جایی که دست برادرم حسن به آن نرسد تا نتواند بعد از خیس کردن لحاف خودش، مال مرا کش برود. بعد به انتظار شروع شدن قصهی ننه به سقف چشم میدوختم تا هیجانم بخوابد. نقش گلوبلبل با خطوط طلایی و مشکی روی پانلهای چوبی آبی کبود، به رنگ آسمان شب، کشیده شده بود. ساقههای پیچدرپیچ گلهای سرخ را توی آسمان چوبیام دنبال میکردم و بلبلها را یکییکی میشمردم تا این¬که ننه شلیتهاش را کنارم روی قالی گذاشت.»
زارا هوشمند نویسنده ، ویراستار و مترجم ادبی است که ملیتی ایرانی-آمریکایی دارد. او سالهای کودکی خود را در فیلیپین گذرانده و در آنجا بزرگ شده است. همچنین مدرک کارشناسیاش را در رشتهی ادبیات انگلیسی از دانشگاه لندن دریافت کرده است. نکتهی جالبی که در زندگی زارا هوشمند خودنمایی میکند این است که او در حال حاضر در کوههای کالیفرنیا زندگی میکند.