کتاب «انقلابیها دوباره دست به کار میشوند» نوشته مائورو خاویر کاردناس، روایتگر داستانهای خفته کشوری است که معروف است به کشور نفت و کاکائو، یعنی اکوادور. نویسنده در کتاب «انقلابیها دوباره دست به کار میشوند» انگار دارد ادامه تلاطم و تشویش اکوادور از همان آغازین روزهای دو دستگی امپراتوری اینکاها را روایت میکند. زمانی که هواینا کاپاک نابخردیاش را به جایی رساند که پس از مرگش دو فرزندش به جان یکدیگر افتادند و به جنگ برخاستند، و با ورود استعمارگران اسپانیایی این جنگ خونین و خونینتر شد. حتی پس از قطع شدن دست استعمار اسپانیا که مردم انتظار داشتند این کشور رنگ آرامش را به خود ببیند، باز هم این اتفاق نیفتاد و جنگ و انقلاب و دیکتاتوری سایه خود را از سر این کشور کم نکرد.
این کتاب، روایتگر یکی از همین تشویشهای ابدی است که زیر پوست این کشور جریان دارد و اکوادور را در نیم قرن اخیر، با فرم عجیب خود به تصویر میکشد. نویسنده با استفاده از حوادثی که پس از به زیر کشیدن دولت قانونی کارلوس خولیو آروسمنا به دست نظامیان انجام گرفت، با ریزبینی و دقتی بی سابقه، همه چیز را در دل داستان کشانده است و میتوان گفت که او چیزی بیش از رمان خلق کرده است. خواندن این رمان به خواننده کمک میکند که به چگونگی فهم این آشوب در اکوادور پی ببرد و دریابد که زیستن در دل آن چگونه است.
فریماه درباره کتاب میگوید: «درسته کتاب پیچیدهایه اما در عینحال به شدت جذاب و گیرا است و پر از درسهای آموزنده. مخاطب باهوش میتونه برداشتهای زیبا و کارآمدی از کتاب داشته باشه.»
در این قسمت از کتاب مکالمه یکی از شخصیتهای کتاب را با دن لئوپولدو راجعبه شهر و اتفاقات آن مطالعه میکنیم: «دن لئوپولدو، همه میگویند که در روز عید شعانین صاعقه به باجه تلفن عمومی زده. تنها تلفن توی کالدِرون که سکههای آدم را نمیخورَد. لااقل همه سکههای آدم را نمیخورَد. میگویند هیچی نشده مردم فوجفوج برای زیارت صف کشیدهاند جلوش تا با رفتگانشان تماس بگیرند. میگویند تنها شاهد این صاعقهی شوم، که در کالدِرون نگهبان است _ پارکه را که میشناسی؟
همانی که کنار آن پمپبنزینی است که توی گازوئیل آب میریختند و پنزویل سوخته را در رودخانهی سالادو خالی میکردند و آخر سر مچشان را گرفتند، تصورش را بکن، آن رودخانه فقط همین لجن را کم داشت، کافی بود یککم دیگر کثافت بریزند تویش تا دیگر از بوی گندش نتوانیم نفس بکشیم، شما که خدای نکرده مثل من نزدیک سالادو زندگی نمیکنید، خوشبختانه لئون بر سر کار است و بهزودی یکی را میفرستد تمیزش کند.»
در این پاراگراف از کتاب توصیف یکی از شخصیتها راجعبه آنتونیو را مطالعه میکنیم: «اما آنتونیو چندان اهل بهسرانجامرساندن کارهایی که شروع کرده نیست. آنتونیو وقتی رؤیای کشیش یسوعی شدن را رها میکند، به این فکر میافتد که حرفهی آهنگسازی موسیقی کلاسیک آوانگارد را پیشه کند. بعد از آن (اما پیش از بانکدارشدن یا درنظرگرفتن ورود به عرصهی سیاست) تصمیم میگیرد نویسندگی را هم امتحانی بکند. در اینجا باز هم توانایی او برای کنترل سرنوشتش زیر سؤال میرود. اندکی پیش از ترک سانفرانسیسکو برای بازگشت به گوآیاکیل، ماشا دوستِ آنتونیو نسخهای از یکی از داستانهای آنتونیو را پیدا میکند که یک سال قبلتر بازخوردِ به گمان خودش تندوتیز و بیرحمانهای بر حاشیهی آن درج کرده بود. ماشا نوشته بود «آیا واقعاً میتوان یک نفر را مسئول کردههایش دانست؟ رفتار او و حتی شخصیت او همواره اسیر چنگال بیرحم زمانه است که شیرهی جان او را برای خود میخواهد، چه خیر باشد و چه شر. در سانفرانسیسکو، غیر از مالاندوزی، زمانه از جانِ بهاصطلاح قهرمانِ اثرِ تو چه میخواهد؟ تعجبی ندارد که او هیچوقت به اکوادور برنمیگردد.» طُرفه آنکه، این متن دستنویس لابهلای کارتنهای اسبابکشی دفن شده و این پیغام احتمالاً تا ابد از نظر آنتونیو دور خواهد ماند.»
مائورو خاویر کاردناس، در رشته اقتصاد از دانشگاه استنفورد فارغالتحصیل شد. او اولین رمانش را در سال ۲۰۱۶ روانه بازار کرد. از دیگر آثار او که در ایران به چاپ رسیده است میتوان به زبانپریشی اشاره کرد.