کتاب الیزابت اسمارت یا ماجرای واقعی یک آدم ربایی با عنوان لاتین My Story در سال ۲۰۱۳ و به قلم الیزابت اسمارت نوشته و منتشر شد. این کتاب در ایران نیز با ترجمهی مینا فتحی و به همت انتشارات کتابسرای میردشتی در ۳۵۶ صفحه و در قطع رقعی به چاپ رسید. کتاب الیزابت اسمارت در سال ۲۰۱۳ به عنوان نامزد بهترین خودزندگینامه گودریدز نیز انتخاب شد.
این کتاب گوشهای از زندگینامهی نویسنده است. الیزابت اسمارت در این کتاب از اتفاقاتی میگوید که سال ۲۰۰۲، زمانی که او فقط چهارده سال داشته بر او گذشته است. در آن زمان وقتی الیزابت در کنار خواهر نه سالهاش خوابیده بوده، یک آدمربای خشن و روانی به خانهشان حمله میکند و او را میرباید.
در این اثر، تجربهای عجیب و در عین حال جذاب از نه ماه سخت که بر الیزابت گذشته را میخوانیم. او در این کتاب از اتفاقات دوران اسارت و ربوده شدنش میگوید و آنقدر زیبا و با مهارت این اتفاقات را توصیف میکند که خواننده مجاب میشود داستان را تا انتها ادامه بدهد.
رکسانا در مورد تجربهی مطالعهی این کتاب میگوید: «این کتاب، کتابی جذاب و بسیار وسوسهانگیز برای مطالعه است. من قبل از خواندن آن، در مورد داستان الیزابت کمی میدانستم ولی این کتاب مرا برد به دل این اتفاق و در لحظهلحظهی آن حس میکردم خودم در آن مکان و زمان حضور دارم. تصویرسازیهای بینظیر این کتاب در کنار قلم روان آن، از نکات مهم و تاثیرگذارش بودند.»
پاراگراف ابتدایی کتاب را در زیر میخوانیم:
«به نظرم مسخره و عجیب میآمد، اما انگار برخی چیزهایی را که اکنون به خاطر میآورم و همینطور بسیاری از جزئیات آن دوران تاریک برای همیشه در ذهنم ثبت و حک شدهاند. گویی هنوز رایحهی آشنا در مشامم باقی مانده است، صدای خشخش برگها، حتی میتوانم جنس پارچهای را که برایان دیوید میشل دور صورتم کشیده و چشمانم را با آن بسته بود حس کنم. میتوانم تمام جزئیات محیط اطرافم را هم تجسم کنم: چادر، سینک دستشویی، دخمهای پر از تار عنکبوت و موشها. هنوز هم میتوانم درد بریدگی ناشی از فشار سیم آهنین ضخیمی را که محکم دور مچ پاهایم بسته شده بود، بهخوبی در ذهنم تداعی کنم یا تاولهای بدنم در اثر گرمای تابستان و اتوبوسی که با آن به کالیفرنیا گریختیم. آری، هنوز بسیاری از وقایع و احساسات ناشی از آن اتفاقات مرا بازی میدهد، وحشتی که از وصفش عاجزم. بهشدت شرمگین و خجالتزده بودم. حس میکردم تمام موجودیت و ارزشم همچون چینیِ نازکی به زمین کوبیده و خُرد شده است. ناامیدی، خستگی، گرسنگی و تشنگی در حد مرگ، عریانیای که فکر میکنی تا استخوانهایت به نمایش گذاشته شده، دستهای متجاوز، درد و سوزش، چشمان خبیث هرزهاش، همه و همه در ذهنم حک شدهاند.»
در پاراگرافی از کتاب، نویسنده در مورد مرگ عزیزان و یاد و خاطرهی آنها میگوید:
«مدتها پیش از آنکه ربوده شوم، شنیده بودم که وقتی کسی میمیرد، نخستین چیزی که دربارهی او از یادها میرود صدایش است. پس زمانی که دور از خانه و در چنگال اسارت بهسر میبردم، از یادآوری این موضوع بسیار وحشتزده میشدم، چه اتفاقی میافتد اگر دیگر نتوانم صدای مادرم را به خاطر آورم؟ صدایی که در تمام دوران زندگیام هر روز شنیده بودم. پس شروع به اندیشیدن دربارهی او میکردم، او و سایر افراد خانوادهام و صداهای هریک از آنان، فکر کردن دربارهی چیزهایی که مادرم هر روز به من میگفت: «روز خوبی در مدرسه داشته باشی»، «دوستت دارم»، «خوب بخوابی». حاضر بودم همه چیزم را بدهم و یک بارِ دیگر صدایش را بشنوم. هر روز صبح عادت داشت با صدای بلند آواز بخواند: «اوه، چه صبح زیبایی...!» البته من از این آهنگ خوشم نمیآمد، اما اکنون آرزو داشتم که ای کاش دوباره میتوانستم آن صدا و آهنگ را از زبان مادرم بشنوم.»
پاراگرافی از کتاب را که در مورد دو روز قبل از ربوده شدن الیزابت است را در زیر میخوانیم:
«دو روز پیش از ربوده شدنم، در مدرسهی مذهبی روزهای یکشنبه همراه عدهای دیگر از همکلاسیهای چهارده پانزدهسالهام نشسته بودم. حدود هفت هشت نفر دختر و پسر بودیم. بعضی از ما به گفتههای معلم گوش میدادیم، اما برخی دیگر بیتفاوت بودند. چرا که بههرحال، همگی نوجوان و بازیگوش بودند. اطرافم را که مینگریستم احساس راحتی میکردم. چرا که تمام این بچهها دوستانم بودند. همگی کنار هم بزرگ شدیم. مدرسه رفتیم، هر روز با هم خوراکی میخوردیم و در حیاط مدرسه بازی میکردیم و خلاصه، بهخوبی یکدیگر را میشناختیم. برخلاف اغلب بچهها که گاه در کلاس شیطنت میکردند، من همواره دختری آرام و خجالتی بودم. دوست نداشتم کاری کنم که توجه اطرافیان به من جلب شود. هرچند که اغلب دوستان و آشنایان مرا دختری اجتماعی میدانستند. از آن دخترهایی که در گروههای ورزشی پیش از شروع مسابقات، دستهجمعی در میان زمین میرقصند، اما در حقیقت من چنان شخصیتی نداشتم و بسیار حرفشنو و ساکت و در واقع، شاگرد اول کلاس بودم. از میان سازها چنگ مینواختم، کجا یک دختر رقصنده در زمینهای ورزشی اهل چنگ نواختن است؟!»
الیزابت آنگیلمور یا همان اسمارت در سال ۱۹۸۷ متولد شد. او هماکنون یک فعال ایمنی کودکان و یکی از مفسران ABC News نیز است. او برای اولین بار در ۱۴ سالگی و زمانی که توسط برایان دیوید میچل ربوده شد، مورد توجه رسانهها و همچنین توجه ملی قرار گرفت. زندگی و ماجرای آدمربایی او موضوع بسیاری از کتابها و فیلمها بوده است. او هماکنون بنیانگذار «بنیاد الیزابت اسمارت» و سفیر گویای زنانی است که قربانی تعرض و تجاوز و خشونت بودهاند.
برای مشاهده محصولات مرتبط دیگر میتوانید از دسته بندی خرید رمان نیز بازدید فرمایید.