«یکی از این آقایان را توی اتاق حبس کن، تب و نفستنگی به جانش بینداز، بهش بگو در فاصلهی اول ژانویه تا اول فوریه سال بعد خواهد مرد، بعد ازش بخواه برایت فلسفه بافی کند!» این جمله از کتاب، شالودهی رمان «مردن» است. داستان کتاب «مردن» تلخ و گزنده است و همچون ضربهای به صورت خواننده میماند که او را با واقعیت مرگ روبهرو میسازد. همینطور اگر از شباهت این کتاب به «مرگ ایوان ایلیچ» بگوییم، چندان بیراه نیست.
نویسنده، ماجرای مردی به نام فلیکس را روایت میکند که به دلیل بیماری لاعلاج، یک سال بیشتر فرصت زنده ماندن ندارد. از قضای روزگار، او یک همراه به نام ماری دارد که دیوانهوار عاشق اوست. در ادامهی داستان، با سختتر شدن شرایط فلیکس، او به همه چیز شک میبرد، به عشق ماری، به زیبایی زندگی و حتی چیستی و چرایی وجود خودش. فلیکس مصرانه از ماری میخواهد که او هم خودش را بکشد و هر دو با هم به آن دنیا بروند؛ درخواستی که برای ماری سخت و دشوار بوده چراکه او هنوز پر از شور زندگی است.
پدرام مرقی، مخاطب کتاب از ایران، نظر خود را اینگونه بیان کرده است: «رمان «مردن» بهترین کتابی بود که تا تاکنون خواندهام؛ شاهکار بسیار دلنشین و عمیقی در نوع خودش است. در طول داستان تنها دو کرکتر اصلی را داریم اما روانشناسی دقیق آنها به قدری خوب کار شده است که باعث حسودی من به نویسنده شد! من شنیتسلر را تا قبل از خواندن این کتاب نمیشناختم. این کتاب را هم بهطور اتفاقی در یک عصر پائیزی خریدم و حالا بهشدت خوشحال هستم که آن را مطالعه کردهام. صفحهی ۱۱۰ رمان درمورد وطن صحبتی میکند؛ تابهحال هیچوقت به این خوبی نتوانسته بودم رابطه خودم با میهن را متوجه بشوم. پرداخت به کاراکترها به قدری قوی هست که از همان چند صفحهی اول کتاب که مخاطب به وسط ماجرا پرتاب میشود، هیچ احساس غریبی با «ماری» و «فلیکس» نمیکند. مردن، مفهومی پر از ابهام برای بشر است و تا آخرین صفحهی رمان، همین یک واژه هست که ما را با خودش میکشاند.» پدرام مرقی در وبسایت گودریدز به این کتاب امتیاز کامل را داده و مطالعه آن را به همه پیشنهاد کرده است.
به این قسمت از کتاب توجه کنید که از سختیها و چالشهای همراهی ماری با فلیکس میگوید: «در کنار فلیکس ماندن، با او رنج بردن، این چه کم بود! به انتظار مرگنشستن او را نظاره کردن، وحشت چندینماههی مردن را با او چشیدن، این همه چه کم بود. ماری میخواهد بیش از این به او یاری کند. بهترین، باارزشترین یاری. اگر به او قول بدهد که خود را بر مزارش خواهد کشت، فلیکس در این شک میمیرد که آیا او واقعا به قولش وفا خواهد کرد؟ ماری برآن است که با او، نه پیش از او بمیرد. وقتی فلیکس پرسشش را دوباره مطرح کند، ماری آن قدر توان خواهد داشت که بگوید: بیا به این زجر پایان بدهیم! با هم بمیریم، حالا بمیریم! و در مدتی که سرمست این فکر بود، آن زنی پیش چشمش ظاهر شد که تصویرش را لحظهای پیش دیده بود، زنی که در نسیم نوازشگر صبحگاهی با شتاب از میان کشتزارها میگذشت، رو به سوی شادی، به سوی زندگی، زنی که خود او بود، حقیر و پست.»
آرتور شنیتسلر، نویسندهی اتریشی، زادهی سال 1862 میلادی در شهر وین است. او که در خانوادهای یهودی متولد شده بود، مانند پدرش به تحصیل پزشکی در دانشگاه پرداخت. پس از فارغالتحصیلی برای مدتی در بیمارستان عمومی وین مشغول به کار شد. اما در نهایت از پزشکی کنارهگیری کرد تا به شغل موردعلاقهاش یعنی نویسندگی بپردازد. غالب آثار او که به زبان آلمانی نوشته شدهاند، در زمان خود هنجارشکن تلقی میشدند و جامعهی وین آنها را ضداخلاقی و فسادبرانگیز میدانست.
از میان نوشتههای آرتور شنیتسلر میتوان به نمایشنامههای «چرخ و فلک»، «آناتول»، «طوطی سبز» و رمانهای «ترزه» و «جادهای به سمت فضای آزاد» و همینطور داستانهای کوتاه «مردن»، «بئاتریس»، «شهرت دیرهنگام»، «دیگری»، «بازی در سپیدهدم و رویا» اشاره کرد. او سرانجام در سال 1931 میلادی درگذشت.