کتاب «بازگشت شوالیه با زره زنگ زده» نوشته رابرت فیشر، روایتگر زندگی یک شوالیه شجاع و بی پرواست. داستان کتاب «بازگشت شوالیه با زره زنگ زده» در زمانی رخ میدهد که جهان درگیر و دستخوش جنگهای صلیبی بود.
در آن زمان شوالیهای میزیست که یک تنه به جنگ با اهریمنان و دیوها و موجودات پلید میرفت و از هر نبردی سربلند بازمیگشت. شوالیهای که در شجاعت و باوفایی زبانزد بود و هیچکس را یارای مقابله با او نبود. در بین همین پیروزیهای پی در پی اما، شوالیه متوجه یک اتفاق وحشتناک شد؛ او دریافت که دیگر نمیتواند زره خود را از تن در بیاورد و درواقع خودش را از دست داده است. قهرمان این داستان که از تشخیص خود عاجز شده بود، تصمیم گرفت پا در مسیر سختتری بگذارد. سختتر از همه جنگهایی که تابحال داشته است، و آن شناخت خویشتن بود.
او به پیشنهاد یک جادوگر به نام مرلین، پا در این مسیر پر فراز و نشیب میگذارد و به سمت شناخت خویشتن میرود تا بتواند دوباره خودش را پیدا کند و این نقاب را از چهره خود بردارد. وی پس از مبارزه با دهشتناکترین چیزهایی که یک انسان میتواند به چشم ببیند، در نهایت میتواند از این نبرد نیز سربلند بیرون بیاید و موفق شود. او پس از آن تصمیم میگیرد زندگی زناشویی خود را با زن زیبارویی به نام ژولیتا آغاز کند. او در زندگی زناشوییاش هم با مشکلاتی روبهرو میشود و حالا خودش و ژولیتا باید برای موفقیت زندگی زناشوییشان تلاش کنند. درواقع این کتاب میتواند داستان هرکدام از ما باشد که میان موجهای متلاطم زندگی، خود را از دست دادهایم و به دنبال خودمان هستیم.
یگانه درباره کتاب در سایت طاقچه مینویسد: «در عین سادگی، پیامهای ارزشمندی از زندگی رو در غالب داستان بیان میکنه. این کتاب رو بهتره تیکه تیکه خوند تا به اندازه کافی روی مفاهیمش تفکر کرد. از خوندنش لذت بردم و خوندنش رو پیشنهاد میکنم.»
سعید نظر خود را راجع به کتاب در سایت good reads اینگونه بیان میکند: «این کتاب برای من که همیشه درگیر چیستی خویشتن بود بسیار راهگشا بود. من خواندنش را به هرکسی که به دنبال حقیقت و به دست آوردن آن است پیشنهاد میکنم. حتما مطالعه شود.»
در این پاراگراف از کتاب قسمتی از مکالمه شوالیه و ژولیتا را در مسیر سفرشان مطالعه میکنیم:
«ژولیتا نگاهى به جنگل انداخت و با صدایى لرزان گفت: «ترسناک است.»
مرلین در پاسخش گفت: «گروهى باور دارند که اینجا یک مکان نفرین شده است. اینجا جنگل رؤیاها، توهمات و تصورات است.»
شوالیه پرسید: «حالا چرا اسمش اینگونه است؟»
مرلین پاسخ داد: «چون تصورات همچون گردوغبار، واقعیت را از چشم ما پنهان مىکنند.» مسافران با گامهاى سست و آهسته به جنگل نزدیک مىشدند و فکرش را هم نمىکردند که به چنین جایى خوانده شده باشند.
ژولیتا رو به خرس کرد و با تبوتاب گفت: «غبار آنچنان سنگین است که همهچیز را در خود پنهان کرده است. تو نمىترسى؟»
خرس سرش را به نشانهى نفى تکان داد و گفت: «من نه غبارى مىبینم و نه ابر و مهى.»
گوزن گفت: «من هم نمىبینم.»
ژولیتا و شوالیه شگفتزده متوجه شدند که هیچکدام از حیوانات ذرهاى ابر یا مه و غبار در فضاى جنگل نمىبینند.»
در این پاراگراف از کتاب، صحبتهای مرلین راجع به هدف سفر شوالیه و ژولیتا را مطالعه میکنیم: «مرلین براى شوالیه و ژولیتا توضیح داد: «هدف از این بخش سفر این است که شما از گردوغبارِ تصوراتِ خود بگذرید و به آنسوى جنگل، به روشنایى برسید و آشکارا همهچیز را ببینید. اینگونه، هم به ماهیت خود پى مىبرید و هم خواهید فهمید که آن دیگرى در اساس چه کسى است.» و رو به حیوانات گفت: «هیچیک از شما، ژولیتا و شوالیه را هنگام گذشتن از فضاهاى مهآلود راهنمایى نخواهد کرد. متوجه شدید؟ آنها باید خودشان راهشان را از میان ابر و غبار ناشى از توهماتشان پیدا کنند، وگرنه این بخش سفر براى آنها بىمعنى خواهد بود.»
رابرت فیشر، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس مشهور آمریکایی است که بیشتر به واسطهی کمدیهای موقعیت یا سیتکامهای خود به شهرت رسیده است. دو کتاب «شوالیهای با زره زنگزده» و «بازگشت شوالیه با زره زنگزده»، آثاری از او هستند.