«عامهپسند» (Pulp) اثر نویسندهی مشهور، چارلز بوکوفسکی است. بوکوفسکی در هنگام نوشتنِ «عامهپسند» که آخرین و بهترین رمان وی محسوب میشود، به دلیل ابتلا به سرطان، از زمان تقریبی مرگ خود آگاه بود. شاید به همین علت است که مفاهیمی ازجمله تنهایی و مرگ، نقش برجستهای در خلق داستان این اثر ایفا کردهاند. همچنین در این کتاب از مفاهیم عمیق فلسفی و روانشناسی اگزیستانسیال استفاده شده است. کتاب «عامه پسند» را نشر چشمه با ترجمهی احسان نوروزی و پیمان خاکسار به چاپ رسانده است. همچنین انتشارات پویا این اثر را با ترجمهی بهارک قهرمان و نشر چلچله با ترجمهی محمدصادق سبطالشیخ منتشر کردهاند.
ادبیات داستانِ «عامهپسند» بسیار رک و بیپرده و گاه انتقادی، اما سرشار از جملات قابلتامل بوده و زبان نوشتار بوکفسکی آلوده به طنزی تلخ است. داستان، دربارهی کارآگاهی به نام نیک بلان است که درگیر چند پرونده شده و سعی دارد در جریان حل این پروندهها به اثبات خویش نیز بپردازد. اتفاقات جذابی که در جریان زندگی این کارآگاهِ نهچندان باهوش به وقوع میپیوندد، موضوع اصلی کتاب «عامه پسند» است که بوکوفسکی سعی دارد از طریق روایت آنها، پوچ بودن زندگی را یادآور شود.
یکی از کاربران سایت «گودریدز» نظرش را چنین عنوان کرده است: «اگر یک نفر از من بخواهد کتابی به او معرفی کنم که از خواندنش لذت ببرد، این کتاب را معرفی میکنم. رتبهی اول در صدر پیشنهادات من است. تابهحال دو بار خواندمش و هردو بار کتاب را تا وقتی تمام نشد، زمین نگذاشتم.»
کاربر دیگری نوشته است: «هر بار قبل از شروع خواندن کتابهای بوکوفسکی، مدام به این فکر میکنم که چرا او را اینقدر دوست دارم؟ چرا میخواهم همهی کتابهای او را داشته باشم؟ چرا آنها اینقدر مرا مجذوب خود میکنند؟ این کتاب گاهی ناهنجار و گاهیاوقات کنایهآمیز است. داستانی در مورد یک کارآگاه بازنده که با چند پروندهی عجیبوغریب روبهرو میشود.»
نظر یکی از کاربران سایت «طاقچه»: «خیلی کتاب عجیبی بود... نیرویی دارد که باعث میشود میخکوب بنشینی پایش. داستان هم اصلا بیسروته نبود. یک کارآگاه بازنده و چند پرونده عجیبوغریب. پایانش هم خیلی خوب تمام شد و ترجمه عالی بود.»
با خواندن چند سطر از کتاب، میتوان با ادبیات نوشتاری بوکوفسکی تاحدودی آشنا شد. مانند این بخش: «لعنتی. من حتی در مقابل زنها هم باخته بودم. سه همسر. هردفعه هم واقعاً مشکل خاصی نبود. تمام ازدواجهایم فقط با دعوا مرافعههای جزئی نابود شدند. سر هیچوپوچ همدیگر را سرزنش میکردیم. سر هیچ و همهچیز از هم دلخور میشدیم. روزبهروز، سال به سال ساییده میشدیم. بهجای این که همدیگر را کمک کنیم فقط به هم گیر میدادیم و متلاشی میشدیم. سیخونک زدن بیپایان تبدیل میشد به مشاجرهای بیارزش؛ و یکبار که وارد این بازی میشدی دیگر برایت عادی میشد. بهنظر نمیرسد که بتوانی بیرون بیایی. یک جورهایی دلت نمیخواست بیرون بیایی. بیرون هم که میآمدی دیگر فرقی نمیکرد.»
در قسمت دیگری چنین میخوانیم: «رویهمرفته در زندگیام نمایش بدی نداشتم. شبها در خیابانها نخوابیده بودم. البته کلی آدم خوب بودند که در خیابان میخوابیدند. آنها احمق نبودند، فقط بهدرد نیازهای تشکیلات زمانه نمیخوردند. نیازهایی که مدام تغییر میکردند. این توطئهی شومی بود. اگر قادر بودی شبها در رختخواب خودت بخوابی خودش پیروزی پرارزشی بود بر قدرتها. من خوششانس بودم، ولی بعضی از حرکتهایی که کردم، خیلی هم بدون فکر نبودند. رویهمرفته دنیای واقعا وحشتناکی بود و بعضی وقتها دلم برای تمام آدمهایی که درش زندگی میکردند میسوخت. به جهنم. ودکا را درآوردم و جرعهای نوشیدم. اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچکار نکردهای و نشستهای دربارهی زندگی فکر کردهای. منظورم اینست که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن، تقریبا معنایی به آن میدهد. میدانی منظورم چیست؟ بدبینیِ خوشبینانه.»
چارلز بوکوفسکی charles bukowski در سال 1920 از مادری آلمانی و پدری آمریکایی-لهستانی متولد شد و وقتی او سه سالش بود، به آمریکا مهاجرت کردند. در بیستسالگی پدرش نوشتههایش را خواند و همین موضوع باعث شد او را از خانه بیرون کند. او که وارد کالج شهر لسآنجلس شده بود، واحدهای هنر، روزنامه نگاری و ادبیات را در آنجا گذراند و در بیستوچهارسالگی اولین نوشتهاش با نام «عواقب یک یادداشت بلند مردود» را در مجلهی داستان به چاپ رساند. دو سال بعد، داستان کوتاهِ «بیست تشکر از کاسلدان» منتشر شد.
پس از آن مدتی در آمریکا سرگردان بود و مشغول کارهای موقتی بود. در اوایل دهه 50 میلادی شغلی در اداره پست پیدا کرد ولی پس از سه سال رهایش کرد. در سال 1957 با شاعر و نویسنده (باربارا فیری) ازدواج کرد اما پس از دو سال از هم جدا شدند. او در همین دوران مجددا نوشتن را شروع کرد و کمتر از یک ماهِ بعد، اولین رمانش به نام «پست خانه» را به اتمام رساند. بوکوفسکی همچنین نقاشی میکرد و تصویرسازیِ بعضی از کتابهایش را نیز خودش انجام میداد.
در بسیاری از اشعار بوکوفسکی "مرگ" حضوری پررنگ دارد. او شعری به نام «مرگ سیگاربرگ مرا میکشد» دارد که در اواخر عمر سروده است. بوکوفسکی زندگی را دوست داشت، به شرطی که بیآلایش باشد. همانگونه که گفته است: «من بهخوبی اعتقاد دارم. چیزی درونمان وجود دارد و میتواند رشد کند. مثلا وقتی در جادهای پررفتوآمد غریبهای به من راه میدهد تا رد شوم، قلبم گرم میشود.»
در اروپا بزرگانی مثل ژان پل سارتر و ژان رنه لقب «بزرگترین شاعر آمریکا» را به او دادهاند. او در سن هفتادوسه سالگی بعد از تمام کردن آخرین رمانش به نام «تفاله»، بر اثر سرطان خون درگذشت. از بوکوفسکی صدها اثر شامل شعر، داستان کوتاه و رمان به جا مانده است، اما او خود را شاعر نمیداند و در جایی نیز نوشته است: «شاعر خواندن من، یعنی قرار دادنم در دایرهی آدمهایی که تظاهر به دانستن میکنند.»
بر روی سنگ قبر بوکوفسکی واژهی (Don’t Try) به چشم میخورد. همسرش معنی آن را چنین توصیف کرده است: «اگر شما تمام وقتتان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همهی آن چیزی که انجام دادهاید تلاش کردن بوده. پس تلاش نکنید. فقط انجامش دهید.» از رمانهای بوکوفسکی میتوان «ساندویچ ژامبون» و «هالیوود» را نام برد و مجموعه اشعار وی عبارتاند از: « عشق سگیست از جهنم»، « مرغ مقلد برایم آرزوی خوشبختی کن» و «وضعیت همیشگی».