داستان ملکوت بین فضایی رئال و سوررئال در نوسان است. قصه از آنجایی آغاز میشود که جن در بدن آقای مودت حلول میکند و دوستانش او را نزد دکتر حاتم میبرند. دکتر حاتم از مشهورترین طبیبان آن دیار است که نیمهشب نیز بیماران را نزد خود میپذیرد. او پس از بیرون کشیدن جن، به دو تن از دوستان آقای مودت آمپولی تزریق میکند و به یکی از دوستان مودت میگوید که آن را به تمام افراد این شهر تزریق کرده است. این آمپول درواقع حاوی زهری کشنده است که تریاقی ندارد و مرگی زجرآور را در پی دارد.
در میانۀ داستان ملکوت با شخصیتی به نام «م. ل.» روبهروییم که از بیماران دکتر حاتم است. او در طی سالیان زندگیاش تمام اعضای حیاتیاش را یکییکی بریده و قطع کرده است و حالا یک دست برایش مانده. «م. ل.» به نزد دکتر حاتم آمده تا همین یک دست را نیز جراحی کند، اما درنهایت نظرش تغییر میکند. او به دکتر حاتم میگوید از اینکه بین آسمان و زمین معلق است خسته شده و باید به اجتماع انسانهای عادی بپیوندد و زندگی کند.
ملکوت داستانی است با پیرنگی نسبتاً پیچیده که با وقایع مربوط به آقای مودت آغاز میشود و پایان مییابد. میانۀ داستان نیز یادداشتهای «م. ل.» است، که زندگیاش را روایت میکند، و گفتوگوهایش با دکتر حاتم و همسرش که این یادداشتها و گفتوگوها درواقع پیشبرندۀ داستان و حتی اصل داستاناند.
خوانندگان ملکوت نظرات خود را در سایتهای گوناگون چنین ثبت کردهاند:
ـ ملکوت اثری سوررئال و شخصیتمحور است که داستان آن حول محور دو شخصیت به نامهای دکتر حاتم و م. ل. میگذرد. شخصیتهای دیگر ازجمله ناشناس، مرد چاق، آقای مودت، شکو و ساقی همگی در حاشیه هستند. این داستان، داستان مرگ و مرگاندیشی است که در برابر میل به جاودانگی قرار دارد.
ـ کتاب فضای سوررئال و ذهنی بسیار جذابی دارد و جزو کتابهای خاص ایرانی است که نمونههای کمی در ادبیات داستانی ایران، مشابه آن داریم. خواندن آن را پیشنهاد میکنم.
ـ در کتاب ملکوت ما با نوعی رنج زیستن و زندگی مشقتبار بعد از «از دست دادن چیزی گرانبها» مواجهایم.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«هنوز از روز اول حرف میزنم، زیرا این سه روز دیگر در یکنواختی و تنهائی و یکسانی گذشته است. دکتر حاتم تاریخ جراحی مرا مرتباً عقب میاندازد، شاید میخواهد میزان حوصله و استقامت مرا بسنجد یا مقاومتم را در هم بشکند و آنگاه لذت ببرد. اما در این میان مهمترین و جالبترین چیزی که ممکن است وجود داشته باشد روزبهروز بهتر و بیشتر به اثبات میرسد. او مرا نشناخته است و نمیداند کیستم و حرفهایم را باور کرده است، اما برای من محقق شده است که او کیست. هیچ چیز، از تغییر نام و شخصیت گرفته تا جراحی پلاستیک صورت و تعویض رنگ موهایش، نتوانسته است مرا گول بزند. همو است: همان مرد ناشناس مرموز است که بیست سال پیش به شهر ما آمد و با پسر من دوست شد. آن روز خود را شاعر و فیلسوف مینامید و یک روز هم بیسروصدا غیبش زد...»
بهرام صادقی (۱۵ دی ۱۳۱۵، نجف آباد ـ ۱۲ آذر ۱۳۶۳، تهران) پزشک، نویسنده و از مهمترین چهرههای حلقۀ ادبی جُنگ اصفهان بود. بهرام صادقی نوشتن را از نوجوانی آغاز کرد؛ در دبیرستان با نام مستعار «صهبا مقداری» شعر میسرود و اشعارش در مجلههای ادبی نیز منتشر میشدند.
شهرت بهرام صادقی بهعنوان یک نویسندۀ مدرن در دهۀ ۲۰ زندگیاش و زمانی آغاز شد که داستانهای کوتاه او در مجلات روز منتشر شدند. اولین داستان کوتاه او فردا در راه است نام داشت که در سال ۱۳۳۵ در مجلۀ ادبی سخن منتشر شد. پس از آن، چندین داستان کوتاه مشهور او مانند وسواس، سراسر حادثه، اذان غروب، تأثیر متقابل و آقای نویسنده تازهکار است در مجلۀ سخن و کتاب هفته به چاپ رسید. انتشار این داستانها باعث شهرت صادقی شد.
شناختهشدهترین رمان کوتاه بهرام صادقی به نام ملکوت، نخستین بار در مجلۀ کتاب هفته (۱۳۴۰) و بعدها در مجموعه داستان سنگر و قمقمههای خالی (۱۳۴۹) و نهایتاً بهصورت مستقل در سال ۱۳۵۰ به چاپ رسید.