این رمان که اقتباسهایی هم از آن صورت گرفته، تمام ویژگیهای ژانر گوتیک را در خود دارد و درواقع زیرمجموعۀ گوتیک جنوبی خوانده میشود. داستان آواز کافۀ غمبار دربارۀ زنی است در شهری کوچک با زندگی روزمرۀ کسالتآور که درگیر روابط عاشقانۀ عجیبی میشود. اصل داستان حول محور یک کافه میگردد؛ کافهای که تنها پاتوق اهالی یک آبادی است و شنبه شبها مملو از مشتریان همیشگیاش میشود. این مشتریان آداب خاصی را برای حضور در کافه اجرا میکنند؛ پیش از حضور در کافه به حمام میروند، بهترین لباسهایشان را میپوشند و ... . کافۀ «میس آملیا» درواقع مهمترین مکان آبادی است؛ جایی که علت به وجود آمدنش داستانی را پشت خود دارد که برای پیبردن به آن، پیشنهاد میکنیم کتاب را شروع کنید.
آواز کافۀ غمبار روایتی ساده و اندوهبار دارد؛ داستان پر از شخصیتهای عجیب و غریب است که هریک داستان خودشان را دارند. وجه مشترک همۀ آنها این است که همه در یک آبادی دلگیر میزیند و هرروزشان مثل هم است. آنها همه دچار روزمرگی و کسالتاند. زاویۀ دید داستان، دانای کل است و در جاهایی دخالت نویسنده را هم شاهدیم.
نظر خوانندگان در سراسر دنیا، دربارۀ کتاب آواز کافۀ غمبار چیست؟
بنا بر گفتۀ لس آنجلس دیلی نیوز، کتاب «بهطور درخشانی تأثیرگذار، با احساس... [و با] دانشی مطمئن از نیروهای عجیب و غریبی که همۀ بشریت را به هم پیوند میدهند ـ چه برای خیر و چه برای شر.»
Kim Mayread نوشته: «نویسنده یکی از نویسندگان مورد علاقۀ من است. من اخیراً به حال و هوای گوتیک جنوبی علاقهمند شدهام و این داستان با این شرایط مطابق است... اگر شما فردی هستید که فقط میخواهید مطالب مدرن بخوانید، شاید این کتاب برای شما مناسب نباشد. اگرچه به نظر من نوشتهای عالی را از دست می دهید.»
میم. ح. الف. از مخاطبان یکی از سایتها دربارۀ کتاب چنین نوشته: «شاید لحظۀ آخر سکانس تماشایی باشگاه مشتزنی را بتوانید تصور کنید... شاید آخرین لحظه و آخرین خطوط کتاب زندان قفقازی... شاید بهتر است ترکیب منفی تمام این لحظات را تصور کنید ولی عشق آیا در لحظۀ آخر جوابی یکسان به همه میدهد؟»
جملاتی از کتاب که شاید انگیزۀ خواندن باشند
در بخشی از کتاب چنین میخوانیم: «میس آملیا از پس ساختن هر چیزی که با دست ساخته میشد برمیآمد. توی روستای نزدیکشان کالباس رودۀ خوک و سوسیس میفروخت. در روزهای آفتابیِ پاییز ذرت خوشهای آسیاب میکرد و شیرۀ داخل خمرههایش طلاییرنگ بود و به تیرگی میزد و طعم مطبوعی داشت. مستراح پشت مغازهاش را در عرض دو هفته ساخت و در کار نجاری هم حسابی ماهر بود. فقط با آدمها بود که میانۀ خوبی نداشت. بر آدمها، مگر در مواقعی که گرفتار یا سخت مریض باشند، نمیشود مسلط شد و یکشبه به چیزهایی باارزش و پرمنفعت تبدیلشان کرد. بنابراین، تنها کارکردی که میس آملیا برای دیگران داشت این بود که از آنها پول دربیاورد. در این کار موفق هم شده بود. تا فرسنگها آنطرفتر پولدارترین زن آن منطقه بود... .»
و در بخشی دیگر نیز، چنین: «اگر در یکی از بعدازظهرهای ماه اوت در حال قدم زدن توی خیابان اصلی باشید، هیچ کاری برای انجام دادن پیدا نمیکنید. بزرگترین ساختمان درست در مرکز آبادی است و تمامی دروپنجرههایش تخته شدهاند و چنان به سمت راست کجشده که هر لحظه ممکن است فروبریزد. این خانه خیلی قدیمی است. ظاهری غریب و پرتَرَک دارد که رازآلودش میکند، تا اینکه ناگهان متوجه میشوید که یکزمانی، خیلی وقتِ پیش، سمت راست ایوان جلوی خانه و قسمتی از دیوار رنگ شده، اما کار رنگآمیزی نصفهکاره رها شده و بخشی از خانه تاریکتر و دلگیرتر از جاهای دیگر است. ساختمان کاملاً متروک به نظر میرسد... .»
درباره نویسنده کتاب آواز کافۀ غمبار
کارسون مکالرز (1917 ـ 1967) شاعر و نویسندۀ امریکایی متولد جورجیاست که در دانشگاه کلمبیا، در رشتۀ نویسندگی تحصیل کرد. در 15سالگیِ کارسون، پدرش برای تشویق، ماشین تحریری به او هدیه میدهد که طبق گفتۀ خود کارسون، این هدیه نقش مهمی در نویسندهشدنش ایفا کرده است. او در 17سالگی به مدرسۀ موسیقی رفت، اما بهسبب کمبود بودجۀ شخصی هرگز در کلاسها شرکت نکرد. از آثار مکالرز میتوان به «بازتاب در چشم طلایی»، «ساعت بدون عقربه»، «قلب شکارچی تنهایی است»، «در جستوجوی یک پیوند» و مجموعه داستان «دل در گرو» اشاره کرد.
آثار او بیشتر حول محور انزوا و تنهایی افراد مطرود میگردد و معمولاً آثارش در جنوب میگذرند. آثار مکالرز اغلب بهعنوان گوتیک جنوبی توصیف میشوند و نشاندهندۀ ریشههای جنوبی اویند. داستانهای او معمولاً برای صحنه و فیلم اقتباس شدهاند.