کتاب «بیروت۷۵» (Beirut 75)، نوشتهی «غاده السمان» است که برای اولین بار در سال ۱۹۷۵ منتشر شده است. این کتاب غاده السمان را برندهی جایزه فولبرایت کرده است. سمیه آقاجانی این کتاب را ترجمه و «انتشارات ماهی» این کتاب را منتشر کرده است.
داستان کتاب، قبل از جنگ داخلی سوریه در سال ۱۹۷۵ را روایت میکند. روایت پنج نفر که در راه بیروت هستند. آنها با مشکلات جدیای روبهرو هستند و این کتاب داستان رنجهای آنهاست. رنجهایی که در اغلب جنگها، نمایش مشترک مردمهای سرزمینهای دور و نزدیک درگیر جنگ است.
در ادامه نظر بعضی از خوانندگان که در طاقچه دیدگاه خود را ثبت کردهاند با هم میخوانیم. خوانندهای با اشاره به اینکه این کتاب باعث شده که به ادبیات عرب بیشتر توجه کند، مینویسد: «غاده السمان شاعر خوبی است و من اولین بار با شعرهای او و نزار قبانی متوجه شدم که چه شعرهای زیبایی در زبان عربی وجود دارند و من نمیدانستم. غاده السمان آثار دیگری نیز دارد که علاقهمند شدم آنها را هم بخوانم.»
مخاطب دیگری با معرفی پنج نفر داستان، نوشته است: «روایت فساد و ظلم و اختلاف طبقاتی و ... سرگذشت پنج نفر در بیروتِ قبل از جنگ داخلی: فرح و یاسمینا که در جستجوی خوشبختی از دمشق راهی بیروت میشوند؛ ابومصطفی و پسرش مصطفی که ماهیگیر هستند؛ ابوملا که بهشدت با فقر دست و پنجه نرم میکند و طعان که درگیر یک اختلاف قبیلهای بهشدت مسخره شده است. روایت سنگین و پرکشش است. ترجمه هم واقعا عالی بود.»
مخاطب دیگری نوشته است: «داستان از زاویه دید پنج نفر در شهر بیروت روایت میشود. بیروت قبل از آغاز جنگهای داخلی لبنان در سال 1975. روایتی تلخ و شاعرانه دربارهی انسانهایی که در جستوجوی زندگی بهتر هستند اما همه چیز دست به دست هم داده است تا مجال لحظهای آرامش را از آنها برباید.»
در بخشی از کتاب دربارهی دلتنگی دلدادهای که روزمرگی، رنگ خاکستریاش را به او نشان میدهد، میخوانیم: «فردا شب، ساعت نه، یاسمینه داشت در آپارتمان زیبای نمر میچرخید و دلگرفته از خود میپرسید: «فکر میکنی حالا کجاست؟ حضور دلچسبش را نثار که میکند؟ چشمهایش برای که میدرخشد؟» لاکپشت او سرشکسته و کندتر از همیشه راه میرفت. انگار اندوهی بر دوشش سنگینی میکرد. یاسمینه کنار آینه ایستاد. غم غریبی بر دلش سایه افکند. یادش آمد بیش از یک هفته است که حتی یک بار هم خنده به لبش نیامده. خواست خندههای پیش از آشنایی با او را به یاد آورد، اما نتوانست. جلو آینه ایستاد تا امتحانی کند. اشک پهنای صورتش را گرفت. ترس برش داشت. فراموش کرده بود چگونه میخندیده است، پس زد زیر گریه. تصمیم گرفت به کاغذهایش پناه برد و مثل همیشه که دلش میگرفت شعری بنویسد، اما از پس این کار هم بر نیامد. شور و شوقی را که برای گفتوگو با منتقدان و روزنامهنگاران و مدیران انتشاراتیها در دل داشت از یاد برده بود. همه چیز را از یاد برده بود. نمر تمام دنیای او شده بود و حالا زیر پایش را خالی میکرد و به حال خودش وا میگذاشتش تا تک و تنها در خلا سقوط کند… به لاکپشت نگاه کرد. خواست با اون گرم بگیرد، اما لاکپشت توی لاکش فرو رفته بود. همهی دنیا کنارش گذاشته و او را بیکس و تنها رها کرده بودند، درست مثل یک گوشماهیِ توخالی بر ساحل فراموش شدهای در بیروت.»