عنوان اردوگاه کار اجباری، لرزه بر اندام بسیاری از ما میاندازد. دورهای عجیب و رنجآور از حکومت استالین درونمایهٔ کتاب «مهیای رقصی در برف» است. در این اثر «مانیکا زگوستووا» مصاحبههایی را گرد آورده که در فضایی خصوصی گفته شدهاند. مهیای رقصی در برف دربارهٔ سیاهی اردوگاه کار اجباری و شرایط سخت زنانی پرداخته که در خفقان، سراغ شعر، هنر و دوستی رفتهاند.
این کتاب که سبکی شبیه مستندنگاری و تاریخ شفاهی دارد، به گذشتهٔ تاریک از تاریخ شوروی اشاره میکند و در کنار آن زندگی زنانی را به تصویر میکشد که از میان سیاهی و استبداد، پرچم روشنی، دوستی و انسانیت را برافراشته نگه داشتهاند.
در بخشهایی از این کتاب، جزئیات و لحظات سخت دوران کار اجباری در شوروی، ترسیم شده است. پس میخوانیم: «به پدرخواندهام هم فکر میکردم که در اردوگاه مرده بود. پاول فئودوویچ دورفیف، فرمانده لشکر سواره نظام، که بعدتر مسئول مهمی در حزب شد و وقتی ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد. اولین دیدارمان در خانهی دم اسکله هنوز خاطرم هست، با مادرم رفتیم آنجا. تحت تاثیر فضای جدی خانهی مجردیاش قرار گرفته بودم. تنها شئی تزئینی خانه سلاحی بود که نامش را روی آن حکاکی کرده بودند. فرمانده تیپ کووتیوخ محض قدردانی این سلاح را به او هدیه داده بود. پدرخواندهام در ماموریت تامان آنها را همراهی کرده بود.»
در قسمتی دیگر از کتاب، از خاطرات تلخی میخوانیم که یکی از زنان آن را نقل میکند: «تو با برادرت و همدستهایش هم نظری. برای همین به او هشدار دادی. و حق با تو بود. آنها به سازمانی ضدشوروی تبدیل شده بودند و من هم در گزارش بازجویی همین را مینویسم.» سر بازجویم فریاد کشیدم «این حقیقت ندارد!» از صندلیام بلند شدم. بازجو مجبورم کرد آنقدر سرپا بمانم که از حال رفتم و پخش زمین شدم. کمی محلول آمونیاک زیر دماغم گذاشت تا دوباره به هوش بیایم. «پاشو!» بازجویی تقریبا ساعت ده شب آغاز شده بود. وقتی بازجو نگهبان را صدا کرد و بهش گفت مرا به سلولم برگرداند، خورشید درآمده بود. در سلول، نوع دیگری از شکنجه انتظارم را میکشید. در طول روز، زندانیان اجازه نداشتند حتی یک دقیقه دراز بکشند. مرد نگهبان از روزنهای آنها را میپایید. اصلا قرار نیست شب شود؟ بالاخره زمان خواب را اعلام کردند. دراز کشیدم اما هنوز چشمانم را نبسته بودم که زندانبان در سنگین را با صدای جیرجیری باز کردد و مرا برای بازجویی بعدی صدا کرد. لباس پوشیدم اما برای پوشیدن کفشهایم مشکل داشتم چون پاهایم ورم کرده بودند. بازجویی پشت بازجویی، هر شب، با توهین، تهدید و فریاد «پاشو!» که هنوز هم آن را در کابوسهایم میشنوم.»
«مانیکا زگوستووا» در 1957 در پراگ به دنیا آمد. او نویسنده و مترجمی مهم از کشور چک است. زگستووا مترجم بسیاری از آثار مهم ادبیات داستانی چک بوده که بیش از پنجاه کتاب از زبان چک و روسی به زبانهای اسپانیایی و کاتالانی ترجمه کرده است؛ از جمله آثاری از بوهومیل هرابال، یاروسلاو هاشک، واتسلاو هاول، یاروسلاو سیفرت، میلان کوندرا، فئودور داستایفسکی، ایزاک بابل، آنا آخماتووا، مارینا تسوتایوا و دیگران.