کتاب «خونخورده» آخرین رمانی است که از مهدی یزدانیخرم به چاپ رسیده است. این کتاب را نشر چشمه در سال ۱۳۹۷ و در ۲۷۱ صفحه منتشر کرده است.
داستان کتاب «خونخورده»، روایتی بسیار خواندنی و جذاب از زندگی پنج برادر گمشده در شهرهای بیروت، مشهد، تهران و آبادان در دههی ۶۰ است. اگر بخواهیم دقیقتر این کتاب را معرفی کنیم، باید اشاره کنیم که این کتاب، ادامهی دو اثر قبلی نویسنده با نامهای «به گزارش هواشناسی فردا این خورشید لعنتی...» و «سرخسفید» است. داستان برادران سوختهای که هم روایتی از خود این برادرهاست و هم روایتی از ارواح و انسانهایی که در پیرامون زندگی آنها پرسه میزنند. این رمان، به نوعی یادآور جنگهای صلیبی است و زمان دقیق آن بین سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ در زمان گذشته و بخش دیگر آن مربوط به یکی دو سال اخیر است. در این اثر، مخاطب به معنای واقعی کلمه با تعلیق روبهرو میشود، تعلیقی که یکی از نقاط قوت داستان است و مخاطب را تا انتهای داستان میکشاند.
سوفیا نظرش را در مورد کتاب اینگونه بیان میکند:
«رمان خیلی پر کششی است با یک تم داستانی بدیع و حیرتانگیز که پر از توصیفات دقیق است که همزمان با خواندن کتاب میتوان تمام لحظات را تصویرسازی و مجسم کرد. این رمان دارای چند لایه موازی است که میتوان از زوایای مختلف به تحلیل محتوایی آن پرداخت. نثر این کتاب بهشدت زیباست و واقعا نمیشد از خواندنش صرفنظر کرد.»
پاراگراف ابتدایی کتاب که توصیفی که یک صحنهی خوفناک است را در زیر میخوانیم:
«اولش خون بود. خونی که آرام و کُند راه باز میکرد وسط زمختی آسفالت خیابان. میچرخید میان آبی که رقیقش کرده بود و پخش میشد؛ پخشتر. خونی که سیاه میزد با رگههای سرخ روشن و خودش را میرساند به جدول سیمانی کنار جوی و کمکم میگسترد روی آسفالت. خیابان را خون گرفته بود. خونی که از شکاف جدول سیمانی راه باز کرده بود به جوی خشکی که تهش یک گربهی مرده دراز به دراز افتاده بود و هنوز بو نگرفته بود. گربهای که از فرط پیری جان داده بود در جوی آب و خون رقیق شدهای که خیابان را پوشانده بود، پوستش را رنگ میزد. پوست خاکیاش را... و بعدش صداها بلندتر شدند. ردها در خون. یکی لیز خورد روی سُری خیس خون خیابان و دیگری از ترس خود را پس کشید. ولولهای بر پا بود. آدمها از پیادهرو تماشا میکردند و عکس میگرفتند و در صبح پاییزی به تماشای خونی مشغول بودند که کُلِ ترکهای آسفالت را پر کرده بود و کم کم فرو میرفت در زمین... و هوا ابری بود و بی باران؛ ابرهایش جان نداشتند. بر فراز خیابان خون گرفته و آدمهای گوشی به دستش، کمی بالاتر از یک نردهی زنگ زدهی کهنه، دو روح بیخیال نشسته بودند کنار صلیب کلیسای کوچک خیابان سرسبز نارمک و به آن همه خونی نگاه میکردند که گه زده بود به خیابان. ساعت هفت صبح شنبهای از روزهای انتهای آذر بود. روح شاعر آزادیخواه که خیره بود به آخرین خالجوش پای صلیب کوچک کلیسای مریم و لق خوردنهای مداومش در باد، پرسید: «به نظرت چیزی از رگ و ریشهی من مونده؟»
در پاراگراف زیر در مورد محسن مفتاح و اتفاقات بعد از مرگ پدرش میخوانیم:
«محسن مفتاح، برنامهی کاری روشنی داشت؛ پول میگرفت و سر قبور دعا میخواند. قرآن و مفاتیح. برای کار در خانه، نمازهای قضا و البته روزههای ناگرفتهی دیگران را نیز میپذیرفت. این کاری بود خانوادگی، پدرش هم که دو سالی میشد رفته بود زیر خاک، در ابنبابویه قرآن میخواند. او را از بچگی برده بود با خودش پای قبور و همین بود که حسن کموکیف کارشان را خانوادههای حسابی میدانستند و وقتی پدر مرد، پسر شد جانشینش. از دانشگاه یک سال مرخصی گرفت تا خودش را وفق بدهد با زندگی تازهاش. محسن مفتاح امروزی بود، ولی اعتقاد داشت مردهها منتظر کلماتاند برای آمرزش و برای واحدتر بودن. پدرش همیشه به او میگفت: «کلمه، آدم زنده رو سبک میکنه، چه برسه مرده رو و محسن شنبهها را گذاشته بود برای سر زدن به مشتریهایی که داشت در بهشت زهرا؛»
پاراگرافی از کتاب که به پدر محسن و زمان قبل از مرگش اشاره دارد را میخوانیم:
«هر چه محسن به پدرش اصرار کرد پسانداز یک عمر قرآن خواندن را نگذارد پای این دکهی پرت و دل خوش نکند به چهارتا توریستی که میآوردند برای تماشای تهران قدیم، پیرمرد به خرجش نرفت و اصلا قهر هم کرد با پسر. مردگان ابنبابویه خوب تا نکردند با او. دیگر کسی فانوس نمیگذاشت و خیلی از قدیمیها هم مرده بودند و نمیتوانستند برای شادی ارواح پدران و مادرانشان پول خرج کنند تا اجارهی ماهی سه میلیون و هفتصد هزارتومنی دکه در بیاید. سیگار پشتِ سیگار میکشید و مصدقها و تختیها و عشقیها را گردگیری میکرد. تازه، نه فقط قرآنخوانهای جوان رقیبش شده بودند و حرمت پنجاه سال کارش را نداشتند، بلکه یک بار هم هلش دادند جلو یک مشتری که میخواست بعد سی سال برود سر قبر عمویی که ته گورستان پوسیده بود. سیگار پشت سیگار وقتی سکته کرد نرسیده به درمانگاه به لقاء الله پیوسته بود. با کلی قرض و بدبختی...
محسن که تازه ترم سوم بود در دانشگاه تهران و داشت شلوار جین آبی میپوشید با پیراهنهای رنگی، بساط پدر را جمع کرد. ده ساله بیست میلیون بدهیش را صاف کرد و خانهی پوسیدهی خیابان نارمکشان را رنگ زد و پشتبامش را ایزوگام کرد؛ خانهی کوچک هفتادمتری که از حیاط نقلیاش میشد صلیب زنگارگرفتهی کلیسای مریم را دید.»
مهدی یزدانیخرم در ۲ شهریور ۱۳۵۸ در ایران به دنیا آمده است. او تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس در رشتهی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران ادامه داده است. شهرت یزدانیخرم به واسطه نقدهای ادبی است که برای نشریات و روزنامهها نوشته است. او روزنامهنگاری و نقد ادبی را از ۱۷ سالگی آغاز کرد و بعدها با روزنامههای مطرحی همچون همشهری، شرق، اعتماد و ... همکاری کرد.
از کتابهای او میتوان به کتاب «من منچستریونایتد را دوست دارم» و «سرخسفید» اشاره کرد.