کتاب «زنها در زندگی من یا دَلفِ معبدِ دلفی» نوشتهی فرید قدمی یک رمان ترکیبی از سیاست، فانتزی، طنز و اسطوره است. کتاب «زنها در زندگی من یا دلف معبد دلفی» داستان زنهایی است که در زندگی نویسندهی کتاب حضور داشتهاند.
کتاب از زبان اولشخص روایت میشود و کاراکتر اصلی آن، کسی است که از روزهای کودکی یک پری به نام دلف معبد دلفی از او محافظت میکرده است. این پری که از پریان معبد دلفی و یار آپولون، فرزنده زئوس میباشد، اکنون در پی تشکیل پروندهای علیه هنری کیسینجر، یکی از سیاستمداران آمریکایی است و تلاش میکند تا او را پای میز محاکمه بکشاند.
نویسندهی این کتاب خیلی خوب توانسته است از اسطورهها با زبانی طنزآمیز کمک بگیرد و حرفهای خودش را به مخاطب منتقل کند. آنقدر که در حین خواندن کتاب گمان میکنی کنار خدایان نشستهای و همه چیز کاملا عادی است؛ انگار که ما سالیان سال است در کنار خدایان زندگی میکنیم و با آنها مراوده داریم.
سمیرا راجعبه همنام خودش در کتاب! مینویسد: «کتاب خیلی شیرین و دوستداشتنیای است. کمااینکه یکی از شخصیتهای کتاب سمیرا نام داشت و برای من که نام خودم را میشنیدم جالب بود و به طنز قضیه بیشتر کمک میکرد. ارزش یکبار خواندن را دارد. حتما پیشنهاد میکنم.»
محمد نظرش را راجعبه کتاب اینگونه بیان میکند: «نویسنده توانسته است با زبان طنز و کمک گرفتن از اسطورههای باستانی، خیلی زیبا با ما درباره زنان و پیچیدگیهای موجود در روابط میان انسانها سخن بگوید. گویی که خود ما وسط داستان نشستهایم و همهی این اتفاقات برای ما در حال افتادن است. کتاب خوب و زیبایی بود.»
در این قسمت از کتاب، از تجربه کاراکتر اول پس از رها شدن از سمت معشوقش میخوانیم: «صبح فردای همان شبی که فروزان ترکم کرد، با خودم گفتم بیخیال همه چیز، بهتر است بروم سینما و فیلمی رمانتیک ببینم و چشمی تر کنم.
کتابها، هرچقدر هم مهیج و فانتزی باشند، همیشه آدم را با کندی و ملالی همراه میکنند که همین کندی و ملالشان آدم را وادار میکند به «به یاد آوردن» ؛ به یاد آوردن همه آن چیزهایی که شاید بد نبود اگر گاهی میتوانستیم فراموششان کنیم. فیلمها اما همیشه آدم را هدف آماج فریادهای «فراموش کن!» قرار میدهند. انگار که ایستادهای وسط استادیوم آزادی و داری سعی میکنی به چیزی، اولین زنی که دوستش داشتهای شاید، فکر کنی و صدهزار نفر یکصدا فریاد میزنند که فراموش کن، لعنتی! فراموشاش کن!
نور میگوید: «فراموش کن، لعنتی!»
تصویر میگوید: «فراموش کن، احمق!»
صدا میگوید: «دِ فراموش کن، عنتر!»
کوفت میگوید: «فراموش کن، زهرمار!»
زهرمار میگوید: «دِ فراموش کن، اُلاغ!»
اوکی دوستان، بس است، فراموش کردم!»
در بخشی دیگر از کتاب، راوی از دوران کودکی خود سخن میگوید: «پنج ساله بودم با پدر و مادری کارمند و یکی بود، یکی نبود، پدر و مادری بودند کارمند با پسرکی پنج ساله که پول گذاشتن پسرک توی مهد را نداشتند. این بود که دختر همسایهمان، سمیرا جون، هر روز صبح میآمد پیشم تا مامان که زودتر کارش تمام میشد، برسد خانه.
سمیرا سادیستی تمامعیار بود؛ تجسد روح مارکی دو ساد در اندام دختری نوزده ساله که کاشکی همچون ساد چیزی از ادبیات هم سرش میشد، لعنتی! مارکی دو ساد سمیرا فقط بر من آشکار گشته بود و سمیرا جون که توی دانشگاه دانشجوی زبان فرانسه بود، برای همه مادر ترزایی بود برای خودش، با آن قیافه ی معصوم: مادری سمیرزا دو ساد لعنتی پنج سالگیام. (مارکی دو سادها مادر ترزا دارند بین خودشان، یا که مادر ترزاها مارکی دو ساد؟) هرچه میگفتم این دختره با من چه میکند، باور نمیکرد کسی. البته، اگر راستش را بخواهید، به هیچکس هم نمیگفتم راستش را. تربیت و شرم خرده بورژواییام حایلی بود بین من و بزرگترها و برای همین، داستانهای ناجوری جور با اصول تربیتیام از خودم در میآوردم و خب، معلوم بود گند دروغم هم درمیآمد، زود.
مثلاً سمیرا جون... (نه، راستش هنوز روم نمیشود بگویم!)»
فرید قدمی متولد ۱۳۶۴، مترجم، نویسنده و منتقد چپگرای ایرانی است. رمانهای او اغلب انتقادی و طنزآمیز است.
از دیگر کتابهای او میتوان به «کمون مردگان» و «دومینانت یا مامان اون زنه رو که داره میدوئه میبینی» اشاره کرد؛ همچنین از ترجمههای او «بیگ سور» و «همچون باران با من حرف بزن» را میتوان نام برد.