کتاب «آبلوموف» دومین رمان از ایوان گنچاروف، نویسندهی روسی است که اولینبار در سال ۱۸۵۹ منتشر شد. این کتاب با توجه به نظرات منتقدان بزرگ ادبی، بهترین کتاب گنچاروف نیز میباشد که در مدت زمان بسیار کمی بین مردم روس به معروفیت رسید و در میان مردم صحبتهای بسیاری در مورد این کتاب رد و بدل شد و همچنین تاثیر بسیار زیادی بر روی فرهنگ و زبان روس داشت.
این کتاب به زندگی شخصیت اصلیاش یعنی ایلیا ایلیچ ابلوموف میپردازد. آبلوموف شخصیتی است که از قشر مرفه جامعه به حساب میآید ولی فوقالعاده تنبل است و زندگیاش را در رختخوابش میگذراند و حتی لباسش را هم نوکرش عوض میکند و جالبتر آنکه به این شیوهی زندگیاش میبالد و مینازد. او در روستایش صاحب زمینهای بسیار زیادی است و حدود 300 رعیت دارد و هر ساله سود حاصل از زمینهای کشاورزیاش را از آنها دریافت میکند.
اشتولتش یکی از دوستان ابلوموف است که صمیمیت خاصی با او دارد و تنها فردی است که سعی میکند او را از این وضع زندگی مزخرف و رخوتگونه خارج کند و به زندگی اجتماعی برگرداند. این کتاب در چهار بخش نوشته شده است که تمام اتفاقاتی که در بخش اولش میگذرد مربوط به حالتی است که آبلوموف در تختخوابش لمیده و حاضر نیست حتی چند سانتیمتر جابهجا شود و اما اتفاقات اصلی داستان در بخشهای بعدی آن رخ میدهد. کتاب «آبلوموف» حس رخوت و تنبلی را که در سرتاسر متنش وجود دارد را کاملا به مخاطب انتقال میدهد.
پوریا خیلی تجربهی لذتبخشی از مطالعه این کتاب دارد که در اینجا نظرش را میخوانیم: «یک آدم کاملا تنبل و بیاراده را تصور کنید که توانایی گرفتن هیچ تصمیمی را ندارد و اکثر اوقات روی کاناپهاش دراز کشیده است، چقدر میتوانید دربارهی این آدم خیالپردازی کنید و بنویسید؟ گنچاروف با هنرمندی تمام، یک کتاب دربارهی چنین آدمی مینویسد، دربارهی همین آدم که چطور زندگیاش را سپری میکند بیآنکه کاری کند. خواندن این کتاب نیاز به حوصلهی زیاد دارد و نویسنده، ریزترین جزئیات دربارهی آبلوموف و خیالپردازیهایش را در این کتاب آورده است. خواندن این کتاب برای من بسیار لذتبخش بود و باعث شد روی همین حالت بیهودهگی و و خمودگی اسم آبلومویسم بگذارم یعنی همان مفهومی که گنچاروف به دنیا معرفی میکند. وقتی شما بتوانید روی مشکلی که دارید اسم بگذارید و در واقع بشناسیدش، واضحتر میتوانید به آن فکر کنید و برایش راه حل پیدا کنید.»
پاراگرافی از کتاب که توصیفی از آبلوموف است را بخوانیم: «ایلیا ایلیچ آبلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارت های بزرگ خیابان گاراخووایاتی که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود. مردی بود سی و دو سه ساله و میان بالا که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشه ای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود.»
پاراگرافی از کتاب را که صحبتهایی است میان دوست صمیمی آبلوموف و آبلوموف در زیر میخوانیم: «شتولتس با سرسختی تکرار کرد:
-نه، این زندگی نیست!
-خوب. به عقده تو اگر این زندگی نیست، چیست؟
شتولتس کمی فکر کرد که ببیند اسم این زندگی را چه میشود گذاشت و بعد گفت:
-این.... میشود گفت.... آبلومویسم است.
ایلیا ایلیچ، در حیرت از این واژه عجیب، آهسته گفت:
-آب... لومویسم!
و بعد دوباره آن را بخش بخش تکرار کرد:
-آب... لو...مویسم...
با نگاهی تعجبزده به شتولتس خیره ماند و بیرغبت و با خجالت پرسید:
-پس آرمان زندگی برای تو چیست؟ چیست که آبلومویسم نباشد؟
و بعد با جسارت افزود:
-مگر همه در پی همان چیزی نیستند که من در خیال میبینم؟ آخر تصدقت، مگر هدف همه تلاشها و سوادها و جنگها، همه فعالیتهای تجارتی شما و زحمات سیاستمداران حصول همین آرامش و آسودگی نیست؟ مگر شما همه نمیخواهید این بهشت از دست رفته را به دست آورید؟»
و در نهایت پارارگرافی دیگر از کتاب در مورد توصیف حال آبولوموف را در زیر میخوانیم: «لمیدگی برای ایلیا ایلیچ نه به علت ناچاری بود، چنانکه برای بیمار یا کسی که بخواهد بخوابد، و نه وضعی گذرا چنانکه برای رفع خستگی، نه حالتی لذتبخش، چنانکه برای تن آسایان. لمیدگی حالت طبیعی او بود. وقتی در خانه بود، یعنی تقریبا همیشه، پیوسته لمیده بود و همیشه هم در یک اتاق، همان اتاقی که ما او را در آن یافتیم، و هم اتاق خوابش بود، هم کار و هم پذیرایی. سه اتاق دیگر هم داشت، اما به ندرت نگاهی به درون آنها میانداخت.»
گنچاروف در ۱۸ ژوئن ۱۸۱۲ در سیبری و در یک خانواده بازرگان و مرفه چشم به جهان گشود. او در هفت سالگی پدرش را از دست داد و ناپدریاش نقش خیلی مهم و تاثیرگذاری در شکلگیری شخصیت او داشت. گنچاروف یکی از اولین نویسندگان و خالقان شخصیتهای زنانه در ادبیات روس است و علاوهبر کتاب «آبلوموف»، یکی از دیگر کتابهای معروفش «داستان همیشگی» نام دارد.