مسئلهی زبان، هویت و نژاد مفهومی بنیادین است که انسان از بدو تولد تا مرگ به آن وابسته بوده، با آن تعریف میشود و نمیتوان اهمیتش را کتمان کرد. کتاب لهجهها اهلی نمیشوند با نگاهی به زبان مادری و زبان دوم، زیستن در وطن و تجربهی قدرت به این مفاهیم بنیادین پرداخته است. کتاب لهجهها اهلی نمیشوند درواقع تجربهی زیستهی دو نویسنده، از دغدغهها و سختی و تجاربیست که از مهاجرت، تغییر زندگی و مشکلات زندگی در فرهنگ دوم زیست کرده و آن را نوشتهاند.
نویسندگان این کتاب از فرهنگ و بسترهای اعتقادی گوناگون آمدهاند. افکار، عادات و خیالات و خاطراتشان با یکدیگر متفاوت بوده و پیچیدگیهای تجربه زیستن در فرهنگی دیگر را به تصویر کشیدهاند، این نویسندگان با نگاهی روشن به تفاوتهای سیاسی اجتماعی و تاثیرات آن در کوچکترین بخشهای زندگی شخصی پرداختهاند و آن را تحلیل کردهاند.
این کتاب که دومین مجموعه از زندگی میان زبانهاست، مجموعهای است از ناداستانهای ده نویسنده، در بخشی از این کتاب چنین میخوانیم: «دستم شکست. شکستگی دورتادور ساعدم حلقه زد، درست مثل النگوی طلای حکاکیشده. البته دستم از آرنج جدا نشد و استخوانهام بیرون نزدند. ورم دستم هم تقریباً متقارن بود. نقش زمین شده بودم، استخوان ساعدم محکم به کف باشگاه خورده بود و اینجوری شد که یکهو دیدم از اورژانس سر درآوردهام، با ساعدی که دورش کیسههای یخ و حوله پیچیده بودند. مراحل لازم طی شد: برگههای بیمه، وزن، قد، فشار خون، ضربان قلب، دمای بدن. پرستار همه را تایپ کرد و بعد پرسید «شدت دردت چقدره؟» لب پایینم را گزیدم. دستم را مثل چوب خشک گرفته بودم، حواسم هم بود رهایش نکنم. پرستار راهنماییام کرد که «ده یعنی دردی که تحملش را نداری.» دردم را خوب میفهمیدم، آن زقزق و فشار را. اندازهٔ مچم دوبرابر شده بود ولی چون بار اولی بود که استخوانم شکسته بود، درجهبندیِ دردش انتزاعی به نظرم میرسید. نفس عمیقی کشیدم. نمیخواستم کمطاقت به نظر برسم یا کسی فکر کند از آن آدمهاییام که دنبال مسکنهای قوی هستند، پس این احساس جدیدم را خفیف جلوه دادم و گفتم «هشت و نیم.» تایپ کرد. بعد سؤالهایی پرسید دربارۀ امکان حرکت دادن و خم و راست کردنِ انگشتها، مشت، شست و اینها. و اما حادثه: در باشگاه، روی لبهٔ چوبی توپِ بوسو ایستادم، در هر دستم هم وزنهای ششکیلویی بود. نمیدانستم به سطح لبه روغن زدهاند و لغزنده شده. تا دستبهکمر شدم، زیر پایم خالی شد و سُر خوردم به عقب. وزنهها را رها کردم. به این امید که پرواز کنم شاید، با دستهام بال بال زدم اما در عوض افتادم و کف سالنِ ایروبیک، پخشِ زمین شدم.»
این مجموعه جستار که فضایی جذاب از تجارب زیسته است برای خوانندگان امروز و کسانی که تجربهی زیستن در فرهنگی متفاوت داشتهاند، خواندنی و جذاب مینماید. در ادامه قسمتی دیگر از این کتاب چنین میخوانیم: «انگار اتفاقی نیفتاده باشد، از جا پریدم. مربی بودم و نمیخواستم کلاس زیبایی اندام را تعطیل کنم. خون به مچم سرازیر شد و دستم حسابی باد کرد. یکی یخ آورد. همانطور که کیسهی یخ روی ساعدم بود، کلاس را ادامه دادم و درد را نادیده گرفتم. خیال میکردم میشود تحملش کرد اما درد دستبردار که نبود هیچ، بیشتر هم شد: شش، هفت و دو دهم، هفت و شش دهم. به هشت که رسید، به شاگردها گفتم «دارم میرم اورژانس.» روایت پرستار شامل کموکیف حادثه و فاصلهی زمانی وقوع حادثه تا رسیدن به اورژانس بود، اما دربارهی بیتوجهیام به درد و اصرارم به ادامهی کار، از سر تهور، انکار یا غرور، چیزی نمیگفت. دکتر که آمد، هنوز مچم را ندیده، صفحهی کامپیوتر را خواند. پیش از هر حرفی پرسید «شدت دردت چقدره؟ فرض کن ده یعنی دردی که تحملکردنی نیست.» اعداد شاخصهای قابل اعتمادی هستند. اعداد اندازه میگیرند: یک اینچ یعنی یک اینچ، و خطکش هم همین را نشان میدهد. اعداد از قضاوت و گمان و انتزاع نجاتمان میدهند. اما در مورد درد، اعداد فقط نقطهی آغازِ برنامهی درمان را مشخص میکنند. در سطح چهارِ درد، احتمالاً دکتر میگوید «برای دردت یه فکری میکنیم.» وقتی درد به هفت میرسد، دستور عکسبرداری میدهند، آتل میبندند و دستت را گچ میگیرند.»
این مجموعه ناداستان از ده نویسنده عرب آمریکایی با نامهای الماز ابی نادر، نبیل ابراهیم، جورج ابراهیم، پائولین قلدس، ربیع علم الدین، لیلی العلمی، هدیل غنیم، ایمان مرسال، خالد مطاوع، نعومی شهاب نای گردآوری شده است. هرکدام از این نویسندگان در حوزههای مختلف مشغول به کار بوده و تجارب ادبی و پژوهشی گوناگونی داشتهاند.