کتاب صالحان نمایشنامهای بر اساس یک داستان واقعی است. داستان در انقلاب روسیه و زمانیکه هنوز جنگ جهانی دوم وجود داشت، اتفاق میافتد. داستان درباره گروهی از انقلابیون سوسیالیست روسی است که پسرعموی تزار «سرگئی الکساندرویچ» را در سال 1905 ترور کردند. کتاب حالوهوای قهرمانانه و پرشوری دارد که به مسائل اخلاقی و سیاسی میپردازد.
مخاطبی درباره شخصیتهای داستان مینویسد: «برجستهترین ویژگی این نمایشنامه، نگرشهای بهشدت سادهانگارانهی شخصیتهاست. آنها شبیه کاریکاتور هستند.»
خواننده دیگری نیز موضوع کلی کتاب را از نگاه خود بیان میکند: «کامو در این نمایشنامه، مسائل اخلاقی مربوط به قتل و تروریسم را واکاوی میکند.»
علی از کاربران شبکههای اجتماعی که کتابهای دیگری نیز از نویسنده خوانده است، مینویسد: «این سومین نمایشنامهای بود که از آلبر کامو خواندم و یکی از دیگری، زیباتر و جذابتر بود. داستان فداکاری کسانی که در راه آرمانهای بزرگی مثل عدالت میجنگند و تسلیم واقعیتهای تلخ نمیشوند.»
مخاطب دیگری نیز نوشته است: «این کتاب، نمایشنامه منحصربهفردی از آلبر کامو است که من از خواندنش لذت بردم.»
قسمتهایی از این نمایشنامه زیبا را میخوانیم: «صدایی وحشتناک. صدایی وحشتناک لازم بود تا او را به شادی دوران کودکیاش بازگرداند و خندهاش را یادتان هست؟ گاهی بیدلیل میخندید. چه قدر جوان بود! حالا هم باید بخندد، باید با صورت نهفته در خاک بخندد.»
«گریه نکنید. نه، نه، گریه نکنید. خوب میدانید که امروز، روز تزکیه نفس و اثبات آن چه در راهش مبارزه میکنیم، فرا رسیده. در این ساعت چیزی ظهور میکند که شهادتی است از سوی ما برای بقیه سر به طغیانها برداشتهها.»
در بخشی دیگر از کتاب، دیدگاه کامو به عشق را در یک جمله میخوانیم: «این، عشق است، دار و ندارت را بده، همه چیز را بدون توقع بازگشت، قربانی کن.»
در جایی دیگر از کتاب از تفاوت حرف زدن و رفتار آدمی و همچنین درباره موضوع عدالت میخوانیم: «مرگ من اعتراضی است نهایی به این جهان پر از اشک و خون
وُینوف: فهمیدم حرفزدن از بیعدالتی کافی نیست. باید جونت رو کف دستت بگیری و مبارزه کنی
کالیایف: (سعی میکند بر خودش مسلط شود) تو منو نمیشناسی، برادر! من عاشق زندگیام. من فرط ملال ندارم! من چون عاشق زندگی هستم انقلابی شدهم. استپان: من عاشق زندگی نیستم؛ من عاشق عدالتم، و عدالت خیلی بالاتر از زندگیه...»
قسمتی از گفتگوی «وینوف» و «استپان» که از شخصیتهای نمایشنامه هستند را میخوانیم: «وُینوف: ترسی که ندارم. فقط عادت ندارم دروغ بگم، همین. استپان: همه دروغ میگن. فقط باید بلد باشی خوب دروغ بگی. وُینوف: کار آسونی نیست. وقتی دانشجو بودم، بچهها دستم میانداختن، چون بلد نبودم دروغ بگم. هرچی به ذهنم میرسید میگفتم. دستآخر از دانشگاه بیرونم کردن. استپان: چرا؟ وُینوف: سر کلاس تاریخ، یه روز استاد پرسید پطر کبیر چهطوری پطربورگ رو ساخت. استپان: چه سؤال خوبی. وُینوف: جواب دادم، با خون و شلاق. با لگد بیرونم کردن. استپان: بعدش؟ وُینوف: فهمیدم حرفزدن از بیعدالتی کافی نیست. باید جونت رو کف دستت بگیری و مبارزه کنی. حالا خوشبختم.»
آلبر کامو، فیلسوف، نویسنده و روزنامهنگار برجسته، در سال 1913 در دهکدهای کوچک واقع در الجزایر چشم به جهان گشود. کامو پدرش را در کودکی در جنگ از دست داد و در یک خانواده فقیر بزرگ شد. یکی از معلمان کامو متوجه استعداد او شد و او را برای ادامه تحصیل تشویق کرد. کامو تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داد همچنان که به سختی کار میکرد. آلبرکامو علاقه عجیبی به فوتبال داشت اما متاسفانه درگیر بیماری سل شد و دیگر نتوانست بازی کند.
زندگی در فقر و سختی، به او بسیار آموخت و عمق و تاثیر عجیبی به افکار و آثارش بخشید. آثار محبوب او در سال 1957 جایزه نوبل ادبیات را برای او به ارمغان آورد و او را به دومین برنده جوان تاریخ تبدیل کرد. کامو به خاطر رمانهای فلسفی و تفکربرانگیزش شناخته میشود و اغلب مضامینی مانند اخلاق، انسانیت و عدالت را بررسی میکرد.
سرانجام این نویسنده مشهور و جهانی در 4 ژانویه 1960 در سانحه رانندگی چشم از جهان فرو بست. از دیگر آثار او میتوان به کتابهای مشهور «بیگانه»، «افسانه سیزیف» و«کالیگولا» اشاره کرد. کتاب «خطاب به عشق»، نامههای عاشقانه کامو به ماریا است. کامو از زمانی که با «ماریا کاسارس»، بازیگر اسپانیایی، آشنا شد، تا آخر عمر خود عاشق او ماند.