در زندگی هر نویسندهای اثر ویژهای وجود دارد. کارسون مکالرز در مورد «در جستجوی یک پیوند» که پنج سال برای نوشتنش زمان گذاشته، به همسرش نوشته است: «از آن کارهایی است که با کمترین لغزش تماماً فرو میریزد. باید به زیبایی تمام نوشته شود. به شعر میماند. زیبا که نباشد هیچ توجیهی برای نوشتنش وجود نخواهد داشت». «درجستجوی یک پیوند» روایت دختر بچهای دوازدهساله است که گمان میکند ارتباطش با دنیا قطع شده است.
نجات از تنهایی در دوران کودکی، وقتی همبازی نزدیکی نداشته باشی، مسئلهای مهم و تاثیرگذار است. فرانکی آدامز دوازدهساله که از شدت انزوا و تنهایی ارتباطش با جهان پیرامون خود قطع شده، احساس میکند با خبر زودهنگام ازدواج برادرش و با خیال حضور در دوران ماهعسل این زوج، رویای ارتباط با دیگران را که چون فرصتی کمنظیر برای رسیدن به خواستهی همیشگیاش (رهایی از تنهایی) بوده، عملی میکند.
جهان ساده و عمیق کودکی، میتواند توجه هر مخاطبی را به خود جذب کند، کارسون مکالرز با پرداختن به جزئیات جهانی را خلق کرده است که ظرافت ویژهای دارد: «به دنیا فکر میکرد، پرشتاب بود و بیدروپیکر و در گردش، پرشتابتر و بیدروپیکرتر و بزرگتر از همیشه. تصاویری از جنگ در ذهنش جان میگرفتند و درهم میآمیختند. جزیرههایی میدید پر از گلهای سفید و زمینی کنار دریای شمال با موجهایی خاکستری که به ساحل میکوبیدند. چشمهای لتوپارشده و پاهای سربازها که درهم وول میخوردند. تانکها و یک هواپیما که بالهایش شکسته بود و همانطور که میسوخت در آسمان بیابان بهسمت زمین سقوط میکرد. دنیا از صدای مهیب جنگها ترک برداشته بود و با سرعت هزار کیلومتر در ساعت میچرخید. اسم جاها در سر فرنکی میچرخید: چین، پیچویل، زلاند نو، پاریس، سینسیناتی، رُم. آنقدر به دنیای عظیم و درحال چرخیدن فکر کرد که پاهایش بهلرزه افتادند و کف دستهایش عرق کرد.»
در جایی دیگر، زمانی که شخصیت اصلی رمان در پی درهم شکستن فضای تنهایی خویش است، خلق تصاویر و جزئیات برای مخاطب جذاب و خواندنی است: «با همان لباسخواب راهراه آبی و سفیدش نشست پشت میزتحریر، پاچههای شلوارش را تا زانو تا زده بود و پای راستش را روی برآمدگی برهنۀ کف پای چپش گذاشته بود و تکانتکانش میداد و کارهایی را که باید در آن روز آخر انجام میداد مرور میکرد. بعضی از این کارها را میتوانست نام ببرد، ولی بعضی دیگر هم بودند که نمیشد سرانگشتی شمردشان یا فهرستی در قالب کلمات ازشان تهیه کرد. برای شروع، تصمیم گرفت کارتویزیتهایی برای خودش درست کند که رویشان نوشته شده باشد سرکار خانم اف.جازمین آدامز، عنوانی که با حروف کجکی روی کارتی کوچک نقش میبست. بنابراین کلاه آفتابگیر سبزرنگش را سرش گذاشت، کمی مقوا برید و پشت هر گوشش خودکاری گذاشت. اما فکرش درگیر بود و حواسش مدام پرت میشد و کمی بعد آماده شد که به شهر برود. خیلی دقت کرد که آن صبح مثل یک بزرگسال و به بهترین شکل لباس بپوشد. پیراهن اورگانزایش را پوشید، ماتیک زد و کمی از عطر سوئیتسرنید به خودش مالید. وقتی پایین رفت، پدرش، که آدم سحرخیزی بود، توی آشپزخانه در تکاپو بود.»
از کارسون مکالرز دو رمان دیگر به فارسی ترجمه شده است: «ساعت بی عقربه» و «آواز کافه غمبار». این نویسنده دوران کودکی و جوانی دردناکی داشته است. زمانی که هنوز بالغ نبود به تب رماتیسمی مبتلا شد، تا سیسالگی حملات مغزی شدیدی را تجربه کرد و از پی آن دست چپش دچار فلجی شد. از همسرش جدا شد و دوباره با او ازدواج کرد، همسرش به او پیشنهاد مرگ خودساخته در کنار همدیگر را داد اما کارسون مکالرز نپذیرفت و سرانجام همسرش به تنهایی خودکشی کرد. سر آخر بعد از دستوپنجه نرم کردن با درد و بیماری، در سال 1967 و در پنجاهسالگی از جهان رفت.